دوستان دوران سخت

تصاویری از سال 1362  کردستان ، سقز ، روستای عربلنگ ، خرم تا ، کسنزان

کجایید یاران دوران سخت ...بی خبرم از شما ،  چقدر رسیدن خبری از شما مرا خوشحال خواهد کرد ......

تصور داشته باشید که اون موقع دوربین دیجیتال در اختیار نبود ، تهیه نگاتیو فیلم خیلی راحت نبود ، فیلم ها در تعداد 12 ، 24 و 36 تایی بودند ، تازه وقتی فیلم را می گرفتی و با یک فاصله زمانی برای ظهور می بردی پس از چاپ می دیدی که تعداد زیادی از آنها خراب شده ، عکس هایی هم که چاپ می شد چون حرفه ایی نبود خوب از آب در نمی آمد ، دوستانی که در دوران دفاع مقدس بودند می دانند که چقدر تهیه عکس در آن زمان دشوار بود ، این مقدمه برای این بود که ارزش این عکس ها مشخص شود و  نیز اگر از کیفیت خوبی برخودار نیست دلیل اش این مسئله می باشد .

عکاسی دوران دفاع مقدس و انتقال تصویری وقایع  آن دوران هنوز جایگاه خود را نیافته و نیازمند توجه بیشتری است ، اگر بدانیم این تصاویر بخشی از فرهنگ و تلاش ما را برای دفاع از میهن اسلامی مان نشان می دهد با نگاهی ویژه به آنها خواهیم نگریست . دوران جنگ ، برهه ایی از زمان بود  که مانده و رفتن به لحظات وابسته بود و کسی که در مناطق جنگی جضور می یافت . جانش در معرض خطر بود و گلوله بود و آتش ....

تصاویری از دوستانم در آن دوران سخت را در آینجا قرار می دهم تا شاید خبری از آنها پس از گذشت سی سال داشته باشم . امیدوارم اگر کسی خبری از افراد کناری من دارم خوشحال می شدم در بخش کامنت ها درج نماید .






















































حال و روز مادرها در دوران دفاع مقدس

با مرور عکس های گذشته خاطرات بسیاری تداعی می شه ، یکی از خاطرات حال و روز مادرانی بود که فرزندانشان را به یک سفر بی بازگشت می فرستادند . لحظه ایی خودتان را جای مادران آن زمان بگذارید که جگر گوشه هایشان را جایی می فرستند که می دانند به احتمال زیاد باید جنازه اش را تحویل بگیرند و یا حتی جنازه آنها نیز به دست شان نرسد .......
سی سال پیش در سال 1362 در فلکه اول تهرانپارس ، روز اعزام ، قرار بود یواشکی به جبهه اعزام بشیم ، تا مادرمان متوجه نشود ، مادر ما همزمان چهار فرزندش را به جبهه می فرستاد ، برادر حاج حیدر ، من ، شعبان و محمد ، گاهی بطور همزمان در جبهه بودیم ، شما اگر مادر هستید خودتان را جای مادر ما بگذارید ، ....
 حال و روز مادرها در آنروزها خیلی تعریفی نداشت ، البته فرزندانشان را راهی می کردند ولی پشت این رضایت دنیایی از غم و درد بی بازگشت بود . بچه هاشان  می رفتند ولی اکثر اوقات رفتن شان بی بازگشت بود .

 برادرم شعبان در یکی از اعزام ها به جبهه مرا همراهی کرد تا مادرمان متوجه رفتن من نباشد . آنروز ها مادران چه چقدر درد کشیدند ، درد از دست دادن جوانان شان را فقط خدا می داند و بس .
برادرم شعبان اخیراً یه جورایی عروس دار شده ، انگار همین دیروز بود ، پسر بچه ایی با پیراهن قرمز رنگ برادرش را راهی جبهه می کند . و خودش بلافاصله پشت سر من به جبهه اعزام می شود ... می بیند دنیا را ، زمانه چه با سرعت در حال گذره ... شما هم حس می کنید .


برادر شعبان و من


برادرم شعبان و من


خانواده برادرم شعبان ، خودش ، خانم اش و دو پسر گل اش امین و محمد

ومن که مادر را ماه ها در انتظار گذاشتم ، اشک هایش پنهانی نبود ، و دردهایش را هیچوقت حس نکردیم

می گفتند سفر بازگشت نداره هر که مردش بسم الله ، ما هم می گفتیم بسم الله

هفته دفاع مقدس گرامی باد


    سرنوشت هر ملتی به دست خود اوست. این سرنوشت ـ هر چه باشد ـ بر آینده آن ملت تأثیر خواهد گذاشت. یکی از مقاطع سرنوشت‏ سازی که ملت ایران هوشمندانه در آن حضور یافت و سهم مهمّی در رسالت تاریخی خود ایفا نمود، دوران «دفاع مقدس» بود. بی تردید این اراده خلل ناپذیر به عنوان یکی از افتخارات ماندگار تاریخ حماسه آفرین‏های ملّت ایران برای جوانان و نسل های آن زمان به ثبت خواهد رسید.
نشاط کوهستان

دفاع مقدس، نام‏ آشناترین واژه در قاموس حماسه‏ های عزت آفرین ایران است که خاطرات دلاوری‏های آن، در تاریخ شکوهمند این دیار به یادگار خواهد ماند.
زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیم ‏اند که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدّسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود.
  
در این سرزمین جنگهای بی شماری به وقوع پیوسته است ، تاریخ اش پر شده از نیرنگ ها و جنگ های خانمان سوز ، در هر برهه ایی از تاریخ بزرگ مردانی در مقابل تجاوزات و جنگ افروزان قد عَلَم کردند .
در آخرین دفاع هر چند جوانان بسیاری را از دست دادیم ولی قدرتمندانه در مقابل دشمنان سینه سپر کردیم تا آیندگان قضاوت هایشان را نسبت به نسل های پیشین خود با احترام ادا کنند .
از نعمت های پنهان در هر کشور می توان به امنیت اشاره کرد ، این امنیت حاصل خون و جان های جوانانی است که آرزوهای بزرگ خود را در همان دوران به خود بردند تا ملت ایران سربلند، و سر افراز باشد .




باز هم در دل جنون آغاز شد / زخم میدانهای مین ابراز شد

باز هم مجنون لیلایی شدیم / بعد عمری باز شیدایی شدیم . .

دوستی پایدار نامش دوستی

دیوارها گِلی بود ، دوستی ها پایدار

یوسف دوستی ، یکی از مهربان ترین دوستانی است که از دوران دفاع مقدس برایم مانده است ، همرزم هم بودیم در کردستان ، در سال 1362 در سخت ترین شرایط در کنار هم بودیم ، مرگ را در کنار زندگی و زندگی را در آمیخته با مرگ تجربه کردیم . سی سال گذشت ، هنوز هم مانند یک برادر دوست اش دارم ، و خداوند برایش تندرستی و سلامتی آرزومندم . یکی از پاک ترین افرادی که در میان ما زندگی می کند اگه بخواهم نامش را ببرم یوسف است ، یوسف از صادق ترین و با ایمان ترین فردی است که می شود روی تمام دوستی هایش حساب ویژه باز کرد .  او هم در پیچ و خم زندگی همانند سایر رزمندگان خالص در زیر پوست این شهر زندگی می کند بدون اینکه کوچکترین توقعی از دیگری داشته باشد . یاد رشادت هایش همواره قوت قلبی در آن سنین جوانی برایم بود ، و عملیات هایی که با موفقیت در کنارش بودم ، خدایی بودنش را حس کردم .


یوسف نفری که چفیه مشکی بر دور گردن دارد و من نفر اول از راست

من و یوسف در عید سال 1387 در منزل ما


یوسف و همسرش در منزل ما عید 1387

دلنوشته یک رزمنده

دیوارها گِلی بود ، دوستی ها پایدار

خاطراتی که در سخت ترین شرایط شکل می گیرد ماندگار ترند ، بسیاری از خاطرات پایدار ما در شرایط سخت بدست آمده است ، خوشی ها می آیند و می روند ، شاید اثرات آن به اندازه سختی ها نباشد ، بخشی از زمان به شرایط سخت دوران دفاع مقدس  متصل بود ، زمانی که جوانانی در کنار هم قرار می گرفتند و تا پای جان همراه هم بودند . این مرام مردانی بود که در راه قدم می گذاشتند ، علاوه بر عقیده یک فرهنگ بود ، فرهنگ دیدن اطرافیان ، در جایی که زمان نگهبانی تمام شده بود و تا صبح بیدار می ماندی تا همرزم ات کمی بیشتر استراحت کند ، زمانی که غذا به اندازه کافی در منطقه نبود و تو اولین کسی بودی که سیر می شدی ، و زمانی که قمقمه آب را بیشتر برای رفیق حمل می کردی تا خود و گاهی که لازم بود سنگری کنده شود تو اولین نفری بودی که سراغ بیل و کلنگ را می گرفت ، خدای را برای این فرهنگ باید شکر گزار بود . پس خدایا شکرت
خاصیت دوستی ها ماندن است ، هر چه شرایط بحرانی تر باشد ، همراه واقعی را بهتر می توان در کنار خود حس کرد .









عکس ها : پرویز ستوده شایق ، کردستان سال 1362

تشکر از آقای نوری از اصفهان

سلام و عرض ادب

ضمن تشکر از آقای نوری عزیز ، کامنت ایشان بهانه ایی شد تا متن زیر را تقدیم حضورتان نمایم . امیدوارم مورد قبول واقع شود .... انشاء الله 

سال 1361 منطقه عملیاتی گیلانغرب

گاهی دل نوشته های دوران دفاع مقدس ، نگاهی بسیاری از دوستان همرزم به خودش متوجه می کنه ، هر کسی در برهه های زمانی خاصی حس خوبی از زندگی داشته ، شرایط دشواری که سپری شده ، تبدیل شده به خاطره ، خاطره از این جهت که دیگر قابل تکرار نیست ، رزمندگانی که عزیزترین وجود خود را بر کف گرفته و آگاهانه به سوی شهادت پیش می رفتند ، این مسائل یکی از دغدغه های کسانی است که در آن زمان حضور داشتند می خواهند فرهنگ آن موقع را توضیح دهند . راستش گاهی خودم هم ادله ایی که ارائه می دهم ، گوشه نگاهم به جوانانی است که با علامت سوال بزرگی در مقابل قرار می گیرند ، قابل توضیح و توصیف نیست .

فقط می توان در مورد همدلی همگانی ، ایمان به حرکت و یقین به لطف پروردگار حرف زد ، خیلی از دردها را می نمی توانیم درک کنیم ، مگر اینکه نمونه کوچکی از آن را حس کرده باشیم ، اگر کسی تا کنون دندان درد ساده ایی هم نگرفته باشد ، نمی توانی کلافه گی زمان دندان درد و اتفاقات آن را به آن شخص توضیح دهی ، لمس دوران دفاع مقدس شاید برای کسانی که آنجا بوده اند با یک اشاره صورت می گیرد ولی توضیح اتفاقات آن برای کسانی که یقین حاصل نکرده اند تا لحظات دیگر مرگ به سراغ شان آمده و رفتن شان قطعی است کار دشوار است .

برای همین خاطرات دوران سخت همیشه ماندگار است .

در نبرد میان روزهای سخت و انسان ها سخت      این انسان های سخت هستندکه می مانند نه روزهای سخت


یکشنبه 27 مرداد1392 ساعت: 18:13 توسط:ع- نوری از اصفهان
باسلام :
نمیدونم چرا این گونه خاطرات را می خونم خود به خود گریه ام می گیره شاید از ادبیات خوبی است گه به صورت صادقانه وزیبا بکار می برین .خوش بحالتون که عکسهای خوبی دارین بنده از اون دوران که بیشتر در جنوب بودم کمتر عکس تهیه کردم یعنی دوربینی همراهم نبود وغبطه می خورم ولی لحظه های آن دوران هیچوقت یادم نمیره خدا کمکتون کنه که بیشتر از این روایات را بگزارین. نگران نباشین که کسی توجه نداره یا داره مهم اینه که خدا عنایت داشته باشه که مسلماً داره.سال گذشته یکی از خاطراتتون را در همایشی که حدود 500نفربودند به عنوان خاطرات یک رزمنده آن زمان خوندم اغلب مستمعین گریه شون گرفت همون خاطره ای که بیشتر دوستانتون را از دست داده بودین وشهید شده بودندخدا همشون رو رحمت کنه وشمارا برا انجام رسالتتون موفق.

خاطراتی از دنیای پاکی ها

بعضی از پست ها را برای دل خودم می نویسم ، این پست از اون بعضی هاست ، اگر دوست نداشتین تو این فضای قرار بگیرید این پست را گذر کنید ، یادی از ایام جوانی است و گاهی مرور خاطرات برام جذاب هستش ...

    برش های زمان برای افراد مختلف ارزش های ویژه ایی دارد ، در زمانی خاص حس و حالی به خصوص به انسان ها دست می دهد که تا پایان عمر فراموش نخواهد شد ، گذر زمان بر آن خاطرات تاثیر ندارد ، حس پاکی ها و دنیای پاکی در دورانی که یک قدم تا مرگ فاصله نداری از آن جمله خاطرات است ، دوستان به قدری نزدیک اند که یکی دیده می شوند ، رفیق بر خود آدم ترجیج داده می شود ، در جایی که باید از جان مایه بگذاری برای رفیق و دوست بدون اینکه او خبر دار شود اقداماتی انجام می دهی او بماند .
کسانی که دوران دفاع مقدس را حس کرده اند ، از اینگونه حس و حال به دور نیستند ، خاطراتی از دنیای پاکی ها بر می گردد به آن زمان ، لحظات قصه ساز بودند ، هر رفتاری خالصانه بود ، خاطره نبود نوعی زندگی بود ، زندگی که بخش هایی آن می توانست تا آخر عمر در بایگانی ذهن شما باقی بماند .
دیدن تصاویر آن زمان گویای ، آن بخش زیباست  ، به تمام همرزمانم درود می فرستم ......

تصاویری از کردستان ، شهرستان سقز  ،روستای عربلنگ سال 1362




همراه با دوستانی از شهرستان ساوجبلاغ



























پ ن :
عکس ها دیجیتان نیستند و بدلیل اسکن شدن کیفیت مناسبی ندارند ، این تمام چیزی است که در اختیار دارم ، نه آن چیزی کهدوست دارم داشته باشم تا تقدیم شما بزرگوراران نمایم .

خاطره ها ( از دوران دفاع مقدس )


من ( چپ ) و دوستم در درمانگاه ام در روستای عربلنگ سال 1362

شاید خیلی هاتون هنوز به دنیا نیومده بودین

اینجا روستای عرب لنگ و یک اطاق محقر برای احداث یک درمانگاه کوچک ، که بتوانم آنجا تزریقات انجام دهم و کمک های اولیه را به رزمندگان و اهالی روستا ارائه نمایم ، زمان جنگ است و من با حداقل آموزش امدادگری و البته کمی تخصصی تر در بیمارستان نجمیه سپاه با اینجا اعزام شده ام ولی همین حداقل ها در مواقعی جان تعدادی از همرزمان و اهالی را نجات داده است ...



من و دوستانم
اینجا مسجد روستای عربلنگ در سال 1362 می باشد ، پایگاه اصلی ما در این مسجد مستقر شده البته یکی دو پایگاه کوچکتر هم در داخل و اطراف روستا داریم که حکم دیده بانی را دارند ولی مقر اصلی اینجا می باشد ، خورد و خوراک و خواب و تمرین و جلسه و .... همه اینها که گفتم در همین مسجد انجام می شد . دوستان من هم از تهران و بسیاری شون از منطقه طالقان و ساوجبلاغ هستند . نام ها اکثر از یاد رفته است و یاد ها همچنان باقی است .


من ( اسلحه ژ-3 )  و همسنگرانم در حال استراحت
اینجا یکی از پایگاه های مسیر روستای خرم تا می باشد ، جایی که دیده بانی شبانه برقرار می شود و روزها معمولا کسی در آن نمی ماند .


من و فعالیت های شهرداری
خوب اگه تو جبهه شهردار می شدی کار شما همین بود ، سفره جمع می کردی ، پهن می کردی ، غذا تقسیم می کردی و البته ظرف ها را هم می شستی ، اونم تو آب سرد ، تازه اگر پودر یا مایع ظرف شویی بود با یه کتری آب جوش همه ظرف ها باید تمیز می شد ..... خنده نداره کار شهردار باید این باشه دیگه

اسباب بازی دوران ما ( خاطرات آن ایام )

 یکی از دوستانم ، خیلی به خاطرات دوران دفاع مقدس علاقه نشان داده ، ازم خواسته هر از گاهی بنویسم ، خودم زیاد برای بیان این خاطرات زغبت ندارم ولی برای اینکه نسل های بعدی در جریان اتفاقات و وقایع آن دوران قرار گیرند گاهی می نویسم تا قدر امنیت کشوری را که در آن زندگی می کنیم بدانیم ، کشور که در پایان 8 سال دفاع مقدس یک وجب خاک آن جدا نشد ، شهدای زیادی در این راه جان با ارزش خویش را تقدیم انقلاب و میهن کردند و خیابان و کوچه و میادین شهرمان به نام آنان مزین شد ، پس باید در حد توان در راستای معرفی و شناساندن آنان بکوشیم من نیز به نوبه خودم رسالت داریم .

  شاید دوستانی که در دهه 40 بودند یادشون باشه ، قبل از انقلاب ترس وحشت آوری از تفنگ و سلاح های جنگی داشتیم بطوریکه  حتی نزدیک شدن به آنها هم برایمان غیر ممکن بود ، تعدادی از افراد هم که به خدمت رفته بودند به قدری از تفنگ و اسلحه هراس داشتند که جرات نزدیک شدن به آنرا هم به خود نمی دادند . حتی مواقع تیر اندازی هوایی نیز از ترس اینکه مبادا گلوله شلیک شده به سر ما اصابت کند زیر سقف می رفتیم ، موقع شعار دادن روی پشت بام ها نیز هنوز اون ترس و اصطراب وجود داشت .
           گذشت زمان انقلاب رسید ، مردم به پادگان ها وارد شدند و همه با سلاح گرم آشنا شدند ، کلاس های متعددی در دانشگاهها و مساجد جهت آشنایی افراد گذاشته شد ، بسیج تشکیل شد و عده ایی از جوانان کم و سن و سال نیز با این تجهیزات جنگی آشنا شدند .

جنگ آغاز شد و آنهایی که دوره مختصر را دیده بودند به جبهه اعزام شدند بسیاری از نوجوانان هم با دست کاری شناسنامه هایشان به جبهه رفتند ، تعدادی از دوستانم به این شکل به جبهه رفتند و من شاهد این اتفاقات بودم ، یک کپی از شناسنامه تهیه می کردند ، کپی را دستکاری می کردند و دوباره از روی آن یک کپی دیگر تهیه می کردند ، و سن شان را هر چقدر می خواستند بزرگتر از اندازه معمول درج می کردند . البته آن موقع هم نیاز جبهه ها به قدری زیاد بود که کسی برای صحت یا سقم کپی شناسنامه ها اقدامی انجام نمی داد .
    القصه اون موقع رفتن به جبهه های جنوب کشور با اینکه تلفات بسیار نیز به همراه داشت راحت تر بود ، اما این مسئله برای اعزام به مناطق کردستان راحت نبود ، یکی از   مشکل ترین قسمت ها رفتن به کردستان بود ، کردستان آن موقع به " پِخ پخستان " بین بچه ها معروف بود ، جنایاتی که ضد انقلاب در کردستان انجام می داد رعب و وحشت را بین کسانی که می خواستند به آن قسمت بروند وارد می کرد ، در چنین فضایی در سال 62 من به همراه تعدادی از دوستانم تصمیم گرفتیم به کردستان برویم ، هفته های اول بسیار ترس داشتیم ، آخر قرار گذاشتیم ترس را از وجودمان خارج کنیم ، حتی برای برگشت خود به آغوش خانواده امیدی نداشتیم ، دوران سختی بود ، در شهرها و روستاها پایگاه زده بودند ، ما نیز ابتدا در سقز و سپس به منطقه روستای عربلنگ و خرم تا ، و گاهی هم به کسنزان می رفتیم و می آمدیم ، فجایع عجیبی دیدم ، در آن سن کم کنده شدن پوست سر یکی از نیروهای خودی را دیدم ، که پیشانی شکافته شده بود و پوست سر کاملاً به سمت پس سر کنده شده بود ...این یکی از آن فجایع بود ، کم نبود کسانی که به طرز وحشتناکی کشته می شدند ، آمار تلفات نسبت به جبهه های جنوبی به مراتب کمتر بود ولی در جنوب در اثر اصابت گلوله افراد کشته می شدند ولی دیگر زنده زنده زیر شکنجه جان نمی دادند .... بگذریم ، فکر کردن به آن دوران نیز فضایی فکر انسان را مکدر می کند چه رسد به اینکه بخواهم آنها را بنویسم .

در آن موقع دیگر نارنجک از ملزومات اصلی سفر ما بود ، هر جا که می خواستیم قدم بگذاریم ، زیر لباس هایمان چند تا نارنجک داشتیم تا درمواقع خطر پیش بینی نشده از آنها استفاده  کنیم ، یاد هم یک روز برای رفتن به حمام هر کدام پنج نارنجک به کمر خود بسته بودیم ، آنها برای اینکه در حمام خیس نشوند داخل حوله پیچیدیم و با خود به رختکن حمام بردیم بازهم نگرانی باعث می شد تا یکی مان در حمام نگهبان بایستیم تا دیگری دوش بگیرد و بعد نفر بعدی ... درک قصه های زمان جنگ برای کسانی که  بخش هایی از لحظات زندگی شان را در اصطراب گذرانده اند ملموس تر خواهد بود تا آنرا به صورت نوشته ایی خارج از تصورات بیان کنیم .

در عکس زیر برای آمادگی کنکور در یکی از مناطق جنگی مطالعه می کنیم ، هر چند می دانستیم آمدنمان با خودمان بود ولی برگشتمان با خداست ....



من و فرمانده پایگاه روستای عربلنگ در شهرستان سقز

به بهانه دریافت یک ایمیل


بخشی از یک ایمیل که دریافت کردم :
 دیشب خیلی دلم از روزگار گرفته بود به سایت ( نشاط کوهستان )  سری زدم و به خاطر حالی که داشتم به پست خاطرات جبهه سری زدم با اینکه نوشته ها در تاریخ های قبل بود اما دلم می خواست بگم همه جای اون نوشته ها از این نالیدی که دیگه این حرف ها خریداری نداره و نسل جدید این حرف ها رو نمی فهمه.و من هم همه این حرف ها رو قبول دارم و لمس کردم.
  ولی یک عمر نمی فهمم من که زمان جنگیدن اون نسل تازه چشمم به این دنیا باز شد چرا مثل هم سن و سالهام نیستم و بعضی وقت ها ساعت ها برای اون گل های پر پر اشک میریزم انگار که سالهاست اونها رو میشناسم.گفتم شاید کمی از دلتنگی شما کم بشه اگر بدونید من از نسل اونها نبودم ولی براشون تا ابد سینه سوخته ای دارم .و غریبانه تر اینه که هر وقت حرفی از این دست به میون میاد به جرم تحصیل کرده بودن و جوون امروزی بودن متهم ات میکنند و تعجب می کنند که این حرفها عقیده توست.بگذریم نامه امیر ارسلان نوشتم.
همیشه سربلند و سلامت باشید .

جواب
سلام دوست جوانم
داشتن دوستان علاقمند همیشه امید بخشه

و اما در مورد جبهه :
ما هم در زمان خودمان نوجوان و جوان بودیم که به جبهه رفتیم ، و حتی شناسنامه هامون را هم دستکاری کردیم تا بتونیم  به جبهه بریم
اینکه می گم این حرفها خریدار نداره ، عمومیت نداره ، همه اینطور نیستند ولی اکثر افراد اعتقادی به جنگ نداشتند و شاید هنوز هم نداشته باشند ولی زمان جنگ برش خاصی از زمان بود ، برشی که در آن به جز صداقت و پاکی ها چیزی نبود ، جایی که جان خودت را به خاطر دوستانت به خطر می انداختی ..........
من فقط یک خاطره  بگم اونم ، به خاطر اینکه ایمیل شما بی پاسخ نماند
.
     در عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار در شب عملیات یک دسته حدود 50 نفری در حال حرکت شبانه به طرف منطقه عملیاتی بودیم ، به میدان مین برخورد کردیم که پاکسازی نشده بود ، چند تا شهید دادیم و مطمئن شدیم که کل منطقه مین گذاری شده است . فرمانده بچه ها را صدا کرد و گفت فرصت خنثی کردن مین ها را نداریم چند تا داوطلب می خوام که مسیر را با سرعت باز کنند یا از روی محلی خاص بدوند تا تعدادی از مین ها منفجر شوند و بقیه سالم از آن مسیر عبور کنند ، باورتان نمی شوند هنوز حرف فرمانده تمام نشده بود که تمام بچه به سمت میدان مین هجوم بردند تا بقیه سالم بمانند ، اما حیف که بقیه ایی در کار نبود ، من تا بفهمم ماجرا از چه قرار است اکثرشان به شهادت رسیدند و تکه تکه شدند .... این ماجرا با هیچ برهان امروزی قابل بیان نیست .... این داستان را به چه کسی می خواهی تعریف کنی که به قول امروزهای خریدار داشته باشه ، این ها خاص آن زمان بود ، نه قصه است و نه داستانی که نوشته می شود بلکه واقعیتی بود که به تاریخ پیوست ولی در تاریخ این فرهنگ گفته نشد و شاید اکنون هم بسیاری از زوایای جنگ گفته نشده باشد .
ما از فرهنگ جبهه شاید در حد هیچ هم ننوشته ایم ، هنوز مکان های خون های بسیاری ریخته شده را نمی شناسیم ، هنوز در بسیاری مناطق رشادت هایی صورت گرفته که گفته نشده است ، باید این فرهنگ بیان شود ، ثبت شود ، تا ماندگار گردد ....
ارادتمند
یک رزمنده بسیجی

بیایید خودمان را کشف کنیم

دوستان خوب مانند ستاره های آسمان هستند ، اگر روزی هم آنها را نبینی مطمئنی که هستند ، آقای سعدی یکی از آن ستاره  ها هستند . ایشان در سال 1362 هم رزم من در جبهه های جنگ بود و خیلی وقته حضوری نتونستم ایشون را ملاقات کنم .  ولی مطمئن باشند که ایشان در آسمان دل من جای دارند . یک ایمیل از آقای سعدی دریافت کردم که  عنوان اش را گذاشتم " بیایید خودمان را کشف کنیم  " که تقدیم شما بزرگواران می گردد.

به نام خدا
جناب آقای ستوده   .... همرزم گرامی دوران دفاع مقدس
با سلام
ضمن تبریک سال نو و آرزوی سلامتی و دلخوشی برای جنابعالی و خانواده محترمتان بدین وسیله از کلیه مراسلات زیبای جنابعالی در سال 1391 که برای حقیر با توجه به مشغله کاری همواره ثمر بخش بوده است تشکر و سپاسگزاری می نمایم و برای اینکه دست خالی نباشم مطلب زیر را برای جنابعالی می فرستم که در صورت صلاحدید برای گروه مراسلاتی خود ارسال فرمائید. موفق و سربلند باشید.
   حمید رضا سعدی     19 فروردین 1392

 

sadi1.jpg

به نظر می‌رسد میانگین ایرانی‌ها تقریبا در مورد هم چیز و هم کس اظهار نظر می‌کنند؛ بعضا با قاطعیت. عبارات

من نمی‌دانم،

من اطلاع ندارم،

من به اندازه کافی اطلاع ندارم،

من مطمئن نیستم،

من باید سئوال کنم،

من باید فکر کنم،

من شک دارم،

من در این باره مطالعه نکرده‌ام،

من این شخص را فقط یک بار دیده‌ام و نمی‌توانم در مورد او قضاوت کنم،

من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به به شما خبر می‌دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست

و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است. تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می‌شود. چقدر زندگی ما اخلاقی‌تر می‌شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی‌تر می‌شود.

در چنین شرایطی، خبرنگار تلویزیون در مورد برنامه هسته‌ای، نظر راننده تاکسی را نخواهد پرسید. اقتصاد‌دانی که یک مقاله پزشکی را خوانده، خود‌درمانی نخواهد کرد و شیمی‌دانی که هر روز روزنامه‌ها را می‌خواند در مورد آینده اقتصاد ایران و وضعیت سیاسی چین اظهار نظر نخواهد کرد؛ چه سکوتی برقرار می‌شود! و همه به خود و مثبت و منفی برنامه‌های خود می‌پردازند و کمتر سراغ سر در‌آوردن از کارهای دیگران می‌روند؛ غیبت کم می‌شود و تهمت و توهین به حداقل می‌رسد.


حضرت علی (ع) می‌فرمایند: مومن کسی است که با مردم تعامل کند تا دانا شود، سکوت کند تا سالم بماند و بپرسد تا بفهمد. یک دلیل ‌این که تولید ناخالص داخلی‌ آلمان بیش از دو برابر جمع تولید ناخالص داخلی ۵۵ کشور مسلمان است، این به خاطر تمرکز مردم به کار و فعالیت و کوشش‌های فردی است.

بیایید خودمان را کشف کنیم !!

  اتفاقا چون بسیاری از ما برای خود کم وقت می‌گذاریم و خود را کشف نمی‌کنیم، به بیرون از خودمان و توجه دیگران نیازمند می‌شویم. به همین دلیل، نمایش دادن در میان ما بسیار جاری و قدرتمند است، چون در مورد خود نمی‌توانیم پنجاه صفحه بنویسیم، از انتقاد حتی انتقادی ملایم، خشمگین می‌شویم، چون احساسی بار می‌آییم و بنابر‌این ضعیف هستیم، اعتماد به نفسمان کم است.

عموما ظاهر خود را می‌آراییم و در مخزن باطن ما، سه قفله باقی می‌ماند. افراد ضعیف جامعه ضعیف را به ارمغان می‌آورد.

در برابر کم حرف زدن و کم قضاوت کردن، فکر و دقت قرار می‌گیرد. ارزش هر انسان مساوی با مقدار زمانی است که برای فکر، کشف خود و خلاقیت اختصاص می‌دهد. سکوت فراوان بهترین فرآورده کم قضاوت کردن است. در این مسیر، محتاج کتاب خواندن، گفت‌و‌گو و مناظره هستیم. با آگاهی و دانش می‌توان انسان بهتری بود و به همین دلیل، نیازمند آموزش هستیم. به امید روزی که تلویزیون کشور برای ارائه دیدگاه در ۲۵ موضوع مختلف از یک نفر استفاده نکند.

عکس زیر در سال 1362 در روستای عربلنگ گرفته شده است ،

سمت راست حمیدرضا سعدی و سمت چپ بنده ، اینجا هم درمانگاهی کوچک در روستای عربلنگ است که مسئول آن بنده بودم ، در آن زمان

نشاط کوهستان پرویز ستوده شایق

برادرم بهروز وقتی چنین عکس هایی رو می بینه تکیه کلامش اینه ... به چـــه جالب ... شما چی می گید

خاطره خاطرات

انگار یک خاطره بود ، نوشتن خاطرات ، یادداشت هایی که در زمان مرگ و زندگی ثبت می شد ، می نوشتی با اینکه می دانستی تا ساعاتی دیگر بود و نبودت را خبر نداری ، یاد خاطره این خاطرات به خیر ، جوانانی که وصییت نامه می نوشتند چون می دانستند زندگی شان یک سفر است . به رفتن که فکر می کردی زندگی لذت بخش می شد ، نگاه به زندگی زیباتر می شد و نوع رفتار متاثر از سفر بود ، به مقصد فکر می کردی ، وقتی که فکر می کردی زمان کوتاهی در اختیارت قرار داده شده آنرا بیهود مصرف نمی کردی ، هر آنچه بوی خوبی ها داشت به سمت آن کشیده می شد و این شد که آثار آن نسل ارزش پیدا کرد ، هر نوشته ایی بوی صداقت می داد و نوشته ها به گونه ایی تنظیم می شد تا دل بسیاری را بدست آوری ...
ادبیات زمان دفاع مقدس ادبیات پاکی ها بود ، کمتر می توانستی در نوشته ها رنگ و بویی از جدایی ها ببینی ، هر چه بود خدایی بود ، حتی نوشته های معمولی با وضو نوشته می شد ، پاک و طیب و طاهر بود .

خاطره خاطرات یادش به خیر

این خاطرات در میان نسل جدید چه جایگاهی دارد ، اصلاً جایگاهی دارد ؟ نوشته های بسیاری روی مدارک ثبت شده و بسیاری نیز در سینه ها مانده است و آخرین بازماندگان آن دوران نیز دود الرحمن شان بلند شده است ، و در صفحه حوادث می خوانیم که جانباز شیمیایی چند درصدی در فلان بیمارستان به دیار حق شتافت ، یا رزمنده ایی که چندین سال ترکش های بسیار زمان جنگ را در وجود خود داشت بدرود حیات گفت و اگر اتفاق خاصی هم رخ ندهد به مرور حضور نسل های جوانی که از مدارس راهنمایی و دبیرستان  و دانشگاه و حتی کوچه و بازار برای دفاع اعزام شده بودند تا حافظ میهن باشند دیگر رو به انقراض اند ، آیا خاطره این خاطرات خریداری دارد ....... باید بیاندیشیم زیرا نسل های اینده نیز در مورد ما خواهند نوشت ....

صفحه ایی از خاطره خاطرات رزمنده بسیجی گردان مقداد ، تیپ محمدرسول الله ...


شاد و با نشاط باشید

تراژدی عرب لنگ ، سی سال پیش

    در سال 1362 مدت کوتاهی به عنوان رزمنده در روستای عرب لنگ یکی ار روستاهای شهرستان سقز مشغول خدمت بودم ، در قسمت قبلی(برای مشاهده اینجا را کلیک کنید ) توضیح دادم که به دلیل اموزش های امدادی قبل از اعزام ، و دیدن دوره های کوتاه مدت در بیمارستان نجمیه سپاه ، با کمک های اولیه آشنا شدم و به عنوان امداد گر خدمت می کردم ، چون در بین افراد حاضر تنها کسی که اطلاعات اندک در مورد پزشکی و بهداشتی داشت من بودم ، این بود که مسئولیت اداره بهداری روستای عرب لنگ را به من سپردند ، کار خاصی نداشتم جز تجویز برخی مسکن ها و گاهی پانسمان زخم و یا انجام برخی تزریقات و ..... داستان های تلخ و شیرینی در آن دوران اتفاق می افتاد که به ترتیب آنها را اگر خواننده ایی باشد به رشته تحریر در می آوریم ، حقیقت امر این است که برای شنیدن این داستان ها کسی را حتی در بین افراد نزدیک پیدا نکردم که اظهار علاقه ایی برای شنیدن داشته باشه ، برای همین می نویسم اگر کسی باب طبع اش نبود می تواند نوشته های این داستان را نخواند و گذر کند و اگر می بینید که چندان برایتان خوشایند نیست اصراردر خوانده شدن این نقل های تاریخ مصرف گذشته ندارم .

و اما داستانی دیگر که منتظرش بودید ....

شب هنگام همه در آماده باش به سر می بردند ، خبرها حاکی از این بود که عده ایی از نیروهای نیروهای بیگانه در نزدیکی روستای کسنزان دیده شده اند ، نزدیکترین پایگاه برای عملیات پایگاه عرب لنگ بود ، نیروهای مستقر در عرب لنگ علاوه بر مستقر شدن در مسجد روستا ، در تپه ایی نسبتاً مرتفع فکر می کنم در جهت روستای خرم تا نیز مستقر بودند ، و کشیک هایی در قسمت های مختلف روستا تعبیه شده بود  ، تلفات جنگی نسبت به جبهه های جنوب و غرب کم بود ولی شیوه به شهادت رساندن بسیار خوف انگیز و هراسناک بود ، بطوریکه با دیدن جنازه یکی از شهدا ترس وحشتناکی همراه با کینه فراوان در دل ها ماندگار می شد . بگذریم گفتن این حکایت در زمان حاضر شاید به داستان های ترسناک شبیه خواهد بود و فکر نمی کنم بشود با هیچ استدلالی نسل حاضر را متقاعد که این وقایع اتفاق افتاده و بسیاری از رزمندگان از نزدیک شاهد ماجرا بوده اند ... بگذریم

ساعت تقریباً 4 صبح بود ، از پایگاه خارج شده در زیر نور ماه و بدون استفاده از چراغ قوه پیاده به سمت روستای کسنزان حرکت کردیم ، البته تعداد افراد ساکن در روستاها به حداقل رسیده بود ، و این شرایط باعث شده بود خیلی ها روستاها را به سمت مناطق امن تر ترک نمایند ، گاهی از جاده و گاهی هم از بیراهه با یک فاصله مشخصی حرکت می کردیم با نزدیک شدن به روستا و روشن شدن هوا کم کم نفرات از یکدیگر جدا شده و بصورت پراکنده ایی به حرکت خودمان ادامه می دادیم ، تعداد مان زیاد نبود ، حدود 20 نفر بیشتر نبودیم ، و باید تعداد را بیشتر از آنچه هست نشان می دادیم ، گاهی به تپه های اطراف با دست اشاره می کردیم و دستور حرکت می دادیم ، گاهی با جاهایی که کسی در آن نبود از دور هماهنگی انجام می دادیم تا نشان دهیم تعداد ما از آنچه دیده می شود بیشتر است ، خلاصه با این ترفنده های تاکتیکی برای جستجوی افراد بیگانه وارد روستا شدیم ، عده ایی از اهالی روستا هم به استقبال مان آمدند ، برخی با خوشحالی و برخی با تردید ، اینکه اول صبح ما در روستای آنها چه می کنیم ، با گشت زدن های ما اطراف چشمه ایی با آب بسیار گوارا که در مرکز روستا بود صدایی شیونی  از یکی از خانه روستا بلند شد ، و همهمه عجیبی در میان شان بود ، بیشتر صدای زنانه بود ، هر چند کنجکاو بودیم که چه اتفاقی افتاده تصمیم گرفتیم از روستا خارج شده به پایگاه برگردیم ، در همین اثنا یکی از اهالی با اشاره به من فریاد زد این یکی دکتره می تونه کمک کنه ، هاج و واج مانده بودیم ، من هم کمی ترس و دلهره داشتم و هم اینکه نمی دانستم چه انتظاری از ما دارند .

یکی از ریش سفیدان را فرستادند با ما صحبت کند ، منتظر طرح مشکل بودیم ، خودش هم گویا نمی توانست چیزی را که می خواهد به زبان آورد ولی خوب جان یک انسان در خطر بود و به حکم انسانیت باید به او کمک می شد ، از هیچ چیز خبر نداشتیم ، بالاخره فرمانده از پیرمرد پرسید پدر جان چه کمکی از دست ما ساخته است ، پیر مرد فرمانده را کنار کشید و مطلبی را با خجالت تمام به زبان آورد ، می شد از دور چهره مضطرب پیرمرد را دید ، فرمانده به فکر فرو رفت و تازه شوخ طبعی اش گل کرده بود که با خنده های بلند و قهقه آمد به سمت من و گفت دکتر کار خودته .... هی می خندید و می گفت کار خودته ، آخر گفتم پدر بیامرز منو که نصف جون کردی بگو ببینم چی شده که گفت خانمی در وضع حمل مشکل پیدا کرده و چون مامای محلی حضور نداره ، زن های روستا خواستند آنها را راهنمایی کنی ، تازه فهمیدم که اوضاع چقدر بحرانی است ، تقریبا نیم ساعت من به حالت قهر از افراد جدا شدم و به سمت پایگاه به حرکت در آمدم ، هر چه من فریاد می زدم که بابا من هیچ اطلاعات پزشکی ندارم ولی کسی به حرفم گوش نمی داد ، شیون زنان ، زجری که آن بیچاره می کشید و التماس که چند تا از افراد برای کمک رسانی داشتند باعث شد تا من کمی تمرکز کنم ببینم از اطلاعات ناقص پزشکی چه چیزی تراوش می کند ، فقط تونستم چند توصیه بهداشتی به خاطر بیاورم و جرات نکردم بیشتر حرف بزنم و در همین اثنا بود که نوزاد پسر با صدای گریه بلند توسط زنانی که کمک می کرد به دنیا آمد ، همه هورا کشیدند و خوشحال بودند ، مشکل بعدی این بود که هیچ کس جزات بریدن ناف بچه را نداشت ، قیچی و پنس در اختیارشان قرار دادم ولی هیچکدام نتوانستند ناف بچه را ببرند ، من با یک شیلنگ کوچک یک سرم نحوه تا کردن بند ناف و بریدن آنرا توضیح می دادم ، شیلنگ یک متری را چندین بار با قیچی بریدم تا تمام شد ، ولی زنان می رفتند و می آمدند ولی نمی توانستند بند ناف را ببرند ، خلاصه این شد که مادر را کاملا پوشاندند و من رفتم که بند ناف نوزاد را ببرم ، هر چی به آنها آموزش داده بودم خودم موقع اجرا بکلی فراموش کردم ،مغزم هنگ کرده بود ،در آن شرایط فکرم کار نمی کرد ،  تنها چیزی که یادم می آید اینکه یک کلیپس پلاستیکی برای فیکس کردن بندناف به یکی شون دادم گفتم در قسمتی از بند ناف نزدیک شکم نوزاد وصل کردند و من با سرعت تمام قیچی را زدم و نوزاد از بندناف آزاد شد ، دیگر نتوانستم بمانم و این شد با پوتینی که هنوز در پایم بود از خانه خارج شدم  ،تمام این اتفاقات ورود و خروج من شایدکمتر از سه دقیقه طول نکشید و دوستان از آنچه بر من گذشته بود بی خبر بودند ، خیس عرق شده بودم ، صدها بار مردم و زنده شدم ، و به خودم لعنت فرستادم که بابا اگه خدایی نکرده یه اتفاقی بیافته من تا آخر عمر باید پشیمانی بکشم . در مورد آن اتفاق دیگر حرفی نزدم ، دوستان هم لطف کردند و حسابی با متلک از خجالت بنده در آمدند و من هم حاشا کردم که کمکی کرده ام ، و الان هم اگر یه خورده بره جلو حاشا می کنم ، دیوار حاشا هم برای چنین مواردی ساخته می شه ... بی خیال خوشحالم که کمی با فضای طنز تراژدی دوران جنگ هم لب هایتان به خند باز شد .

فکر کنم ، اصلاً فکر نمی کنم بی خیالش

لطفا روی این پست نظر نگذارید ، نظرخواهی این پست استثنائاً مسدود است ،می دونید چرا ... بقیه خطوط پست ها را هم اشغال نفرمایید

بهداری روستای عرب لنگ  

سال 1362 ،اینجا بهداری یکی از تیم های مستقر در روستای عرب لنگ از روستاهای شهرستان سقز در کردستان است و بنده مسئول بهداری بودم ، هر چند دوران جنگ بود و نیروهای ببگانه در دل نیروهای مردمی نفوذ کرده بودند و به عنوان ایادی بیگانه سعی داشتند در کردستان افراد را در مقابل نظام نو پای جمهوری اسلامی قرار دهند ولی مردمان فهیم این خطه حضورمان را به گرمی پذیرفته بودند و محل هایی را برای استقرار و خدمت رسانی در اختیار نیروهای خودی قرار داده بودند که محل درمانگاه نیز یکی از آنها بود ، ساختمانی کوچک در مجاورت مسجد روستا که اطاق درمانگاه در طبقه دوم واقع شده بود  . من زمانی که این روستا بودم چیزی جز خوبی و صفا و صمیمیت از مردمان این دیار ندیدم و هر آنچه بود مهربانی و کمک به ما بود ، ....

قصه های عجیب و غریبی در این مدت کوتاه مسئولیت بنده در بهداری اتفاق افتاد که برخی بسیار خوشایند و بعضی ها هم  کمی تلخ ولی هر چه بود بنده از تمام آنها به نیکی یاد خواهم کرد ، زیرا بخشی از جوانی ام را با مردمانی زندگی کرده ام که خودشان معنای زندگی را رقم می زدند ...

این منم تعجب نکنید ...



من و درمانگاه ام ، یه اطاق گلی با تعدادی وسایل کمک های اولیه ....
البته با همین وسایل اولیه ، انواع تزریقات ، وصل سرم و بخیه های محدود و کارهای اولیه پزشکی رو انجام می دادم . آهان راستی بهتون نگفتم اهالی روستای عرب لنگ ، خرم تا و کسنزان که به درمانگاه تردد می کردن منو دکتر خطاب می کردن هر چی من می گفتم دانشجوی شیمی هستم کسی به حرف ام توجهی نمی کردو بچه ها دکتر جون و مردمان روستا منو آقای دکتر خطاب می کردن ....






از اون اتفاق های جالب برای من این بود که وقتی اهالی متوجه شدند من شب ها نگهبانی می دهم به عنوان اعتراض پیش فرمانده قرارگاه رفتند و معترض شدند که این چه وضعیه چرا باید یک دکتر نگهبانی بده و این شد که بنده از نگهبانی دادن معاف شدم البته به بچه ها سرکشی  می کردم و اگه خسته بودن کمی پیش اونها می موندم تا کمی چرت بزنن ولی به عنوان موظفی دیگه تا وقتی اونجا بودم نگهبانی ندادم ....

مردمان با صفای روستای عربلنگ

کاکا صوفی امان الله و من


در مقابل مسجد روستا

یکی از اتفاقات جالب در مدت حضورم در درمانگاه روستای عرب لنگ این بود که :
داستان دستان باد کرده :
   روزی بیماری را از روستای مجاور ( خرم تا ) نزد من آوردند که یکی از دست هایش به شدت باد کرده و متورم شده بود ، مانند دستکش پلاستیکی که تا آخرین ظرفیت آنرا باد کرده باشند ،  عصر بود و جاده مراسلاتی روستای عرب لنگ به سقز بسته شده بود ، این جاده شب ها تامین جاده نداشت و جاده مین گذاری می شد یا اصطلاحا کمین می زدند به این صورت که نیروهای دشمن در پیچ ها مخفی می شدند و به محض عبور خودرو به طرف آن تیر اندازی می کردند ، عبور کردن از این کمین کار ساده ایی نبود و در بسیاری از اوقات افراد به شهادت می رسیدند ... خلاصله ، بیمار که خانم میانسال بود و همراه هانش نمی توانستند به شهر بروند هر چند من می گفتم که چیزی از بیماری او نمی دانم حرف مرا قبول نکردند و گفتند حداقل شما چند تا کتاب پزشکی را خوانده اید و بیشتر از ما اطلاعات دارید و البته نکته دیگر این بود گفته شده بودند در مواجهه با بیماران خانم مراقب باشید که حساسیت در روستا زیاد است ، من که در این موقعیت درمانده شده بودم و بیمار بیچاره هم درد شدیدی را تحمل می کرد ، چیزی که در درمانگاه داشتم هیچکدام به درد این نوع بیماری نمی خورد ، فکری به ذهنم رسید که از دوا سیاه ( نوعی پماد که برای خارج کردن چرک کورک یا جوش و دمل از آن به طور سنتی استفاده می شد ) روی دستان این بیمار بمالم شاید از جایی مسیر پوست باز می شد و چرک با باد احتمالی زیر پوست از آن خارج می شد . این فکر همزمان در ذهنم می چرخید که با مقدماتی دست بیمار را شست و شو داده ، آنرا با بتادین ضد عفونی کردم و پماد را با احتیاط روی قسمت های مختلف دست او می کشیدم و در آخر سر هم آنرا بانداژ کرده و گفتم به روستای خودشان برگردانند و فردا اگر خوب نشد مستقیم به شهر ببرند که کار دیگری از من ساخته نیست .... شب گذشت
صبح روز بعد دیدم عده ایی خانمی را سوار الاغی کرده و به طرف روستا می آیند ، حدس می زدم همان خانم باشد و تعدادی مرد هم او را همراهی می کردند ، حدس اول این بود که مداوای من کار ساز نبوده و باید خیلی عصبانی باشند ، با دوربین دو چشمی رفتارشان را از پشت بام مسجد دنبال می کردم ، چهره هاشان عصبانی به نظر نمی رسید ، چند سبد هم مانند خورجین در اطراف پالان خر بسته شده بود ، مانند توشه سفر بود ، البته چند مرغ و خروس هم از قسمت انتهایی روی الاغ بسته شده بود ، ماجرا کمی پیچیده شده بود ، اصطراب و ترس از طرفی و اینکه آنها چه فکر در سر داشتند باید صبر می کردم .... بالاخره به روستا رسیدند و من به بچه گفتم که بگید دکتر در درمانگاه کاری دارد و نمی تواند آنها را ببیند که خبر آورند بابا اینها برای تشکر از تو به روستا آمده اند با کلی هدایا ..............
داستان از این قرار بوده که پس از مداوای من ، باد دست این خانم کاملاً  خوابیده بود  و دستش به حالت عادی بر می گردد و به اصرار خودش برای تشکر پیش من می آید که در آن دو سبد کلی میوه هایی که محصول خودشان بود و انواع خوراکی ، همراه با مقدار زیادی تخم مرغ و یک مرغ و خروس زنده هم برای قدر دانی برای من آوردند .... بچه کلی با این آذوقه رسیده جشن گرفتند و من هم پس از شست و شوی مجدد و ضد عفونی کردن دست بیمار و بانداژ مجدد با چند توصیه بهداشتی که مراقب باشند تا دستش کامل خوب شود آنها را همراهی کردم تا به روستای خودشان برگردند .....

اگه خوشتون نیومد دیگه من چکار کنم ، از این دست خاطرات مانده فراوان دارم جایی برای گفتن آن نداشتم تصمیم گرفتم اینجا بیان کنم شاید کسی یا کسانی باشند که براشون جالب باشه ... خیلی مخلصیم

داستان دیگر :
داستان زایمان و کمک من :
داستان بعدی ، داستان زایمان زنی در روستای کسنزان بود ، در یکی از عملیات های پاکساز در منطقه روستای کسنزان ، وقتی وارد روستای کسنزان شدیم ، در خانه ایی صدای گریه و شیون بلند بود ، یکی از اهالی مرا در بین نیروهای بسیجی دید و داد زد این دکتره من می شناسمش او می تونه به زائو کمک کنه ........ و ادامه ماجرا
این ماجرا را تعریف نمی کنم ، طولانی می شه شاید فرصت خواندن نداشته باشید ،  بماند برای زمانی دیگر .... اگر دوست دارید براتون بگم در قسمت کامنت ها بهم اطلاع بدین ... باشه .... آفرین به شما

تا درودی دیگر ، بدرودتان باد


خاطره ها

      به نام خدایی که خالق خاطرات است ، به نام رزمندگانی که نفس های شان گرما بخش ، میدان های عشق و ایثار بود و بنام خالق بی همتایی که وجود همگان در ید قدرت اوست .....  آغاز می کنم با یاد خیلی ها که بودند الان نیستند ، یا آن موقع پرواز کردند و یا در پیچ و خم کوچه های زندگی گم شدند ، آنهایی هم که ماندند ، به این فکر می کنند که هیچ علاقه ایی به شنیدن حرفایشان وجود ندارد ، ولی من این اعتقاد را ندارم چون می دانم شما هستید و چون شماهایی که حافظ رزمندگان دیروزید و مدافع رزمندگان امروز ، اما واقعیتی است که  دنیای دیجیتال همه را مشغول کرده ، کمتر جای برای گفتن قصه دوران دفاع مقدس یافت می شود ، آمدم     اینجا شاید بتوانیم بخشی از خاطرات  جوانی ام را بازگو کنم ،خاطراتی که بخشی از فرهنگ ما را شکل داده است ، هر چند بسیاری با این فرهنگ غریبه شده اند ، رسالت مان بازگو کردن است تا بدانند ، آنهایی که نمی‏خواهند بدانند در بیداری هم نخواهند دانست ،   آرزو می کنم ای کاش کرسی های قدیمی  بر قرار می‏شدند و نقل قصه های دوران دفاع مقدس مانند قصه های مادربزرگ های آن زمان شنونده ایی می داشت ، چه رویای شیرینی !!!

   این تغییرات زمانه حتی باعث شده تا فرزندان نزدیک خودمان نیز علاقه ای به شنیدن قصه سختی های دوران دفاع مقدس نداشته باشند ، از دیگرانی که هیچ حسی از آن دوران ندارند چه انتظاری داریم ، کودکان مان زمانه را تغییر یافته می پندارند ، فارغ از اینکه امنیت و سرافرازی این دوران حاصل تلاش ها و جانفشانی های جوانان آن دوران است . گویا در آن زمان تکه ایی از پازل زمان جوری دیگری نوشته شده بود ،  رشادت ها سن و سال نمی‏شناخت و غیرت و مردانگی ، تابع جنسیت نبود ، مهر و وفاداری ، کمک به همدیگر و خلاصه یکدلی و یکرنگی همه را در آغوش هم قرار داده بود  ، ای قلم و ای افکار آزاد اندیش بدانید که این نوشته های واقعیت هایی بود که تحقق یافت  ،

      گاهی کلمات به کمک مان  می آیند تا خاطرات گذشته را مرور کنیم  ، خاطرات همیشه هم خوشایند نیستند ،  البته یه زمانی هم این خاطرات موضوعیت نداشته و ممکن است خیلی مورد استقبال خواننده قرار نگیرد ،  خلاصه اگه خوشتون نیومد من پیشاپیش عذر خواهی می کنم ، کلمات خود به خود می آیند تا بیانگر احساس بسیجی هایی مانند من باشند . من دوست دارم  خاطرات و هر آنچه را که در آن دوران به تجربه آموخته در اختیار نسل های آینده قرار دهم تا شاید چراغ راهی باشد برای حرکت آیندگان و ثبت شود در دفترخاطرات تاریخ تا آیندگان واقعیت موجود در این دوران بدانند و بر حرکت بزرگی که باعث عظمت و افتخار کشور عزیز و اسلامی مان شده به یاد داشته باشند  ، خیلی ها نبودند تا ببینند و بسیاری از آنها که بودند هم ندید آنچه را که باید می دیدند  پس این وظیفه ماست که به یادگار بگذاریم خاطرات را تا ماندگار شود برای نسل های آیند . .......


14.00

از ابتدای عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار در غرب کشور ، مشرف به شهر مندلی عراق  حضور داشتم ،  فرزند دامنه های سبلان ام و به طبع زندگی در کوهستان بخشی از دوران کودکی ام را تشکیل می داد ، در کوهستان راحت بودم ، بارها و بارها مسیرهای کوهستانی را در ییلاق های دامنه سبلان طی کرده بودم ، اینها را بیان تا بدانید در کوهستان بزرگ شده ام  ، فرماندهان عملیات در آغاز عملیات گفتند باید ارتفاعات سومار را تسخیر کنیم ، دشمن در بلندهای منطقه موضع گرفته بودند و بر نیروهای ما مسلط بودند ، عملیات شب هنگام شروع شد ، از طریق معبرهایی که  با سرعت تمام از کوه و تپه بالا می رفتیم . ، میدان مین در مسافت ها و وسعت زیاد توسط دشمن تعبیه شده بود ، نیروهای تخریبی چی گشایش مسیر را انجام داده بودند ولی این مسیر عرض زیادی نداشت ، در حد چند سانتی متر و این مسیر با تسمه نواری که به زمین کوبیده شده بود مشخص می شد . حرکت چند گروهان و گردان از این مسیر به دشواری صورت می گرفت ، باید پشت سر هم حرکت می کردیم ، مراقب می بودیم که از مسیر خارج نشویم و البته هیچ گونه سرو صدایی هم نداشته باشیم ، تصور کنید تجهیزات ، کوله پشتی و مهمتر از همه تیر اندازی مستقیم دشمن و انفجار مداوم مین هایی که در اثر برخورده گلوگه توپ و خمپاره منفجر می شدند و یا افرادی که پایشان روی مین می رفت چه صحنه خوفناکی را بوجود آورده بود . گاهی نفرات به قدری بهم نزدیک می شدند که کلاه کاسکت و وسایلی مانند قمقمه به تفنگ ها برخورد می کرد و صدایی ایجاد می شد در چنین مواقعی حرکت متوقف می شد و در صورت متوجه نشدن دشمن حرکت دوباره صورت می گرفت . در چنین شرایطی از میدان مین عبور می کردم و گاهی هم مین ها انفجاری به یکدیگر متصل می شدند و کل منطقه به جهنمی تبدیل می شد که زنده خارج شدن از آن بیشتر به معجزه می ماند ......

 



     

ادامه خاطره را در فایل پی دی اف دانلود کنید

دانلود فایل پی دی اف خاطره ها

حس بودن یا نبودن

این روزها خاطرات دفاع مقدس در حال مرور شدن است ، حداقل در رسانه ها به خاطر سالگرد دفاع مقدس این اطلاعات در اختیار جوانان قرار می گیرد ، هر چند شاید اشتیاق زیادی برای شنیدن خاطرات تلخ وجود نداشته باشد . حس بودن یا نبودن ، یک خاطره نیست شرایطی است که من و امثال من بارها و بارها در آن قرار گرفته ایم ، چه شب هایی که اطلاع می رسید که تا ساعاتی دیگر عملیات شروع خواهد شد ، شما آنجا هستید که در شرایط بودن یا نبودن قرار گیرید ، دوستان زیادی در کنارتان هستند ، نمی دانی پس از شروع عملیات آیا آنها یا حتی خود شما زنده خواهید ماند یا نه ، چه حسی خواهید داشت ، در مورد اطرافیان تان چگونه فکر خواهید کرد ، البته قبول دارم که شرایط دشواری است تا انسان یقین حاصل کند که ساعاتی دیگر خودش یا دوستانی که در اطراف اش هستند نباشند . این آزمون دشوار برای تمام رزمندگان در جبهه بارها و بارها اتفاق افتاده است ، حس بودن یا نبود .......
به گونه ایی دیگر به این مسئله فکر کنیم ، اگر ما یقین حاصل کنیم که تا ساعاتی دیگر این دنیا را ترک خواهیم کرد ، رفتارمان با دیگران چگونه خواهد بود ، آخرین نگاه ها ، آخرین صحبت ها ، آخرین مکالمات را شما چگونه پیش بینی می کنید ، امید و امیدواری نسبت به لطف و کرم خداوند در جای خود باقی است و انسان در زندگی باید به گونه ایی باید زندگی کند که انگار تا ابد زنده خواهد ماند و در عبادت به گونه ایی عبادت کند که گویی تا ثانیه های دیگر سفر دنیای ما تمام شده و سفر آخرت را آغاز خواهیم کرد .
مهربانی به دیگران اگر چنین اندیشه بودن یا نبودن را داشته باشیم به اوج خود می رسد ، ساعت ها در مناطق جنگی دوستان را در آغوش می گرفتیم ، آنها را مانند نزدیک ترین کس خود دوست داشتیم و حتی بسیار از روی حس بویایی افراد را مورد شناسایی قرار می دادند ، ضجه های شبانه قبل از عملیات نه به تصویر کشیدنی بود و نه اینکه در مورد آن می شد مطلب نوشت باید حس می شد ، حس بودن و نبودن ....
چه شب هایی که جوانان و رزمندگان آن دوران در مکان های خلوت  پادگان یا قرارگاه جنگی به راز و نیاز می پرداختند .... زندگی کوتاه خود را بسیار کوتاه تر می دیدند و در همین احوال نیز درخواست عفو و بخشش داشتند .......
چرا این مطالب نوشته می شود ، اصلاً لزوم دارد نوشته شود ، آیا کسی هست که حس بودن یا نبودن خود و اطرافیانش را حتی تصور کند .... نمی دانم ولی می نویسم چون احساسم این است که باید بنویسم ، شاید روحیه ها مکدر شود در حالی که می تواند از امید و حرکت نوشت ، از زیبایی و بودن ها نوشت چرا باید دست به قلم ببرم تا از نبودن ها بگویم ، این ها داستان نیستند عزیزان من ، اینها حال و روز جوانان بسیاری است که شاید نخواهند یا توان نوشتن نداشته باشند ، این جملات بیان روزهای سختی است که زمانی خریدار داشت ، آیا الان هم خریداری دارد ............ آیا ؟

در تصویر زیر تعداد افرادی که زنده مانده اند به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد و این ها همه از دوستان من در گردان مقداد بودند ، در مناطق جنگی گیلانغرب که شرایط بودن و نبودن را حس کردند ....

از کسانی حرف می زنم که در آن  زمان از پاک ترین افراد به شمار می رفتند ...... ، اینجا میدان کوهنوردی نبودکه سیبی بین شان تقسیم شود ، جان ها بود که فدای هم می شد ، اگر دواطلب شهادت قرار بود انتخاب شوند از همدیگر سبقت می گرفتند .........( من نفر سمت چپ پرچم به دست )
                                                                  V               
                                                                  V               


اگر احساس تان را برای خواندن مطالب مکدر کردم پوزش می خوام .
همیشه پاینده و سر افراز باشید

نسل از یاد رفته ...

سال 1364 ، کرمانشاه ، آناهیتا

گردان مقداد ، تیپ محمد رسول الله ، مکانی به نام مجتمع آناهیتا

ایستاده من   ،  نشسته از راست : مهدی رفیع زاده  ، ...... ، عقدایی 

در زمانی که عملیات جنگی متوقف می شد ، کلاس های درس برای رزمندگان می گذاشتیم و مشغول تدریس می شدیم (در یک مجتمع رزمندان ) ، من و مهدی شیمی و ریاضی تدریس می کردیم ، عقدایی فکر کنم دروس عمومی و دوست دیگرمان زبان انگلیسی ، البته یکی دیگر از دوستان بود که زبان انگلیسی تدریس می کرد و در امریکا متولد شده بود ولی برای جنگ به ایران بازگشته بود ، متاسفانه عکسی از ایشان ندارم، زبان انگلیسی را به شیوه ایی خاص تدریس می کرد ، امکانات ضبط یا تهیه فیلم در آن موقع برایمان مقدور بود ، جای دنیای دیجیتال در آنحا خالی بود که بتوان به صورت نا محدود مطلب تهیه کنیم  ولی یاد هست او بچه ها را با صدای بلند وادار می کرد که جمله های انگلیسی را تکرار کنند و اینقدر تکرار می کردند تا همگی یاد بگیرند ، شیوه ایی بسیار موثر و البته پر سر و صدا بود ، کلمات با آهنگ ادا می شد و به قدری صدا بلند بود که در حد فریاد دانش آموزان کلمه انگلیسی را بیان می کردند ، بچه های تیپ محمد رسول الله ( قبل از اینکه به لشگر تبدیل شود ) شاید او را فراموش نکرده باشند ، اسم کوچکش علی بود ولی فامیلی او را فراموش کرده ام و هر چه در یاد داشت های دوران جنگ به دنبالش گشتم اثر از آن پیدا نکردم ، قد کوتاهی داشت ، اهل ورزش کاراته هم بود ...

پ ن :


مهدی رفیع زاده استاد  فعلی دانشگاه امیر کبیر ، عقدایی بچه اصفهان و اسم نفر وسط را فراموش کردم ولی آن موقع دانشجوی زبان فرانسه بود

خاطرات ماندگار

این نظر را در یکی از وبلاگ های خاطرات دفاع مقدس نوشتم ، حیفم اومد اونو در نشاط کوهستان ننویسم ، گاهی کلمات به کمک آدم می آد تا خاطرات گذشته اش را مرور کنه ، خاطرات همیشه هم خوشایند نیستند ،  البته یه زمانی هم این خاطرات موضوعیت نداره و خواننده ممکنه خیلی استقبال نکنه ،  خلاصه اگه خوشتون نیومد من پیشاپیش عذر خواهی می کنم ، کلمات خود به خود می آیند تا بیانگر احساس مثل من باشند که دوست داره هر آنچه به تجربه آموخته در اختیار نسل های آینده قرار بده ، خیلی ها نبودند تا ببینند و بسیاری از آنها که بودند هم ندید آنچه را که باید می دیدند .


    از ابتدای عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار در غرب کشور ، مشرف به شهر مندلی عراق  حضور داشتم ،  فرزند دامنه های سبلان بودم و به طبع زندگی در کوهستان بخشی از عمرم را تشکیل می داد ، در کوهستان راحت بودم ، چون بارها و بارها مسیرهای کوهستانی را در ییلاق های دامنه سبلان که الان به پیست اسکی آلوارس تبدیل شده طی کرده بودم   ، در ابتدای عملیات گفتند باید ارتفاعات سومار را تسخیر کنیم ، با سرعت تمام از کوه و تپه بالا رفتیم ، البته تعدادی که از میدان مین جان سالم به در برده بودیم ، خیلی زود به ارتفاعات رسیدیم ، قرار بود یک هفته بدون آب و غذا بمانیم ولی در همان شب اول ارتفاعات به تصرف ما در آمد ، فکر کردیم اشتباه می کنیم وارتفاعات اصلی در جلوتر قرار دارند با این فکر در تاریکی و زیر رگباری از گلوله ما به بلندی های فکر می کردیم که باید تسخیر کنیم ، نه جی پی اس بود و نه درکی از فاصله و ارتفاع ، فقط باید می رفتیم و رفتیم ، تعداد از سنگرهای عراقی را با نارنجک منفجر کردیم ، سنگر تدارکات شان را هم غارت کردیم ، البته احناس موجود در آن را به غنیمت گرفتیم ، هر چند دستور این نبود ، چون زیر هر یک از وسایل مین کار می گذاشتند ، به محض برداشتن منفجر می شدند ، این یکی از دست عراقی ها هم در رفته بود ، طعم سیب تازه در اوج جنگ با چاشنی شوخی بچه خیلی در افزایش روحیه تاثر داشت ،

   خلاصه پس از اینکه دلی از عزا در آوردیم و مقداری آذوقه در کوله و جیب هایما ذخیره کردیم ، از ارتفاعات سرازیر شدیم به سمت شهر مندلی عراق  ، البته بعدا فهمیدیم که در راستای شهر مندلی عراق حرکت میکنیم ، نمی دونستیم کجا می ریم ، در مسیرمان سر از یک بزرگراه در آوردیم که بوی آسفالت می داد ، صورتم را به کف آسفالت خیابان می مالیدم ، شاید خواب بودیم و یا شهید شدیم ، عجب اوضاعی بود ، در میان دود و آتش و رگبار یک جاده آسفالت شده را می دیدیم ، اینجا کجاست ... با بی سیم چی اهل مشهد که بشدت ترسیده بود موقعیت را پرسیدیم ، گفتند شما در اطراف مندلی عراق هستید هر چه زودتر برگردید ، مگر می شد زیر رگبار خودی از جلو و رگبار دشمن از پشت سر دوباره صعودی به ارتفاعات داشته باشیم ، حدود 8 نفر یودیم ، چاره ایی نبود باید باز می گشتیم ، به فرمانده خط اطلاع دادیم که ما خودی هستیم می خواهیم برگردیم ، بیچاره فرمانده آذری زبان مان به قدری فریاد زده بود که این بچه که میان بالا خودی هستند نزنیدشان صدایش کاملا گرفته بود ، در حین بالا آمدن از مقابل نیروهای خودی ، فقط دو نفر سالم رسیدیم ، 4 شهید و 2 زخمی ، که شهدا در روز بعد پس از گرفتن مناطقی که ما شب قبل نفوذ کرده بودیم به سمت نیروهای خودی منتقل شدند و سه مجروح نیز جراحات شان در حدی نبود که نتوانند خود را به سنگرهای خودی برسانند . تازه فهمیدیم از نیروهای خودی هم جلوتر رفته ایم .یک شب پر اضطراب که تخمینی از مسافت طی شده نداریم ولی میدانیم که از تاریکی شب عملیات تا صبح که تقریبا هوا روشن شود ما در حرکت بودیم ، البته کمی شانس با ما یار بود که توانستیم به یک بیسیم چی برخورد کنیم ، که دیدن بیسیم چی کم سن تر از خودمان هم در نزدیک مندلی عراق خود داستانی است که دیگر جرات بیان آن نیست ،به دلیل طولانی شدن ..... بماند


سال 1361



سال 1391

30 سال گذشت 

خیلی ها که بودند الان نیستند ، یا آن موقع پرواز کردند و یا در پیچ و خم کوچه های زندگی گم شدند ، آنهایی هم که ماندند ، هیچ علاقه ایی به شنیدن حرفایشان نیست ، دنیای دیجیتال همه را مشغول کرده ، جای برای گفتن قصه مان نیافتیم ، آمدم در این محیط شاید بتوانیم بخشی از خاطرات  جوانی ام را بازگو کنم ، 

کاش کرسی ها بر قرار می شدند و نقل قصه های شنونده ایی می داشت ، در جایی که فرزندان نزدیک علاقه ای به شنیدن ندارند ، هیچ انتظاری نیست دیگران شنونده باشند .......... این نیز بگذرد

پرچم در دستان من است و یارانم که هیچ خبری از آنها ندارم ، حتی اسامی نیز به پرواز در می آیند ....



1361 و من

خاطرات گذشته .....

من پنجشنبه و جمعه 28 و 29 اردیبهشت نیستم ......

30 سال پیش

 سال 1361 در گردان مقداد ، تیپ محمد رسول الله (ص) در غرب کشور


1362 روستای عرب لنگ ، سقز ، کردستان

1362 با کاکا صوفی امان الله در روستای عرب لنگ

نمای کناره مسجد روستای عرب لنگ  1362

آمده ايم كه بمانيم

تابستان 1362 در يكي از روستاهاي شهرستان سقز به نام روستاي عربلنگ ، جوانان و نوجوانان بسيجي دريك پايگاه روستايي و بدور از خانواده ، گرد هم آمده اند تا از مملكت خويش در مقابل دشمنان خارجي و جيره خواران داخلي آنها مقابله كنند .
سال گذشته در نشاط كوهستان بازديدي مجدد پس از 27 سال از روستاي عربلنگ داشتم ، تصاوير از آن را در سايت درج نمودم ، حميد رضا سعدي يكي از دوستاني بود كه پس از ديدن عكس ها برايم ايميل زد و تبادل تصاوير بعدي نشان داد در آن موقع كه بند مسئول بهداري بودم ايشان هم آنجا حضور داشته اند .
دوستي هاي كه در آن موقع شكل مي گرفت ، پاك و صادقانه بود . مي دانستي ممكنه به زودي يكي براي هميشه از اين دنياي فاني جدا بشه براي همين هميشه تلاش داشتي تا دوستي هاي پاك به زلالي تشعشع خورشيد باشه .

داستان زير از دوست خوبم آقاي حميدرضا سعدي بدستم رسيده است كه تقديم حضور دوستان و خوانندگان نشاط كوهستان مي نمايم . هر چند خيلي وقته من داستان هاي جبهه هاي جنگ رو نمي نويسم ولي اين را ياد دوست خوبم آقاي سعدي در اينجا قرار مي دهم .

اميدوارم خوشتون بياد

 

به نام خدا

.... نیروهای رزمنده در حال وارد شدن به شهر بودنند.بهروز مرادی که عربی بلد بود به دیوار نوشته ای رسید که سند تجاوز آنها بود که یا داشتند فرار می کردنند و یا بدن هاشان بی جان بر روی زمین افتاده بود. فورا دستور داد برای حفظ این سند مهم نگهبانانی قرار داده شود تا در اثر هیجانات پیروزی توسط رزمندگان از بین نرود و یا توسط تیم های تبلیغاتی روی آن شعاری نوشته نشود.

هوشمندی این معلم خرمشهری در حفظ این دیوار نوشته خلاصه نمی شود و پس از چند روز از آزادی شهر تابلوئی در آستانه ورودی شهر قرار می دهد و روی آن می نویسد خرمشهر ، جمعیت 36 میلیون نفر

دریای امکاناتی که برای بعثی ها توسط جهان فراهم شده بود برای اضمحلال خاورمیانه ای کافی بود ولی وحدت ملی ما باعث شد اراده جهانی تغییر کند و آن دیوار نوشته سند افتخاری برای ملت شود .....

آن دیوا نوشته این بود : جئناالنبقی - آمده ایم که بمانیم

06/03/1389

بازدید از روستای عربلنگ بعد از 27 سال

عربلنگ دیروز :
بیست و هفت سال پیش دردوران دفاع مقدس به عنوان بسیجی در روستای عربلنگ از روستاهای شهرستان سقز در استان کردستان بودم ، شش ماه از دوران جوانی خود را در دفاع از جمهوری اسلامی در این منطقه بودم.
در سال ۱۳۶۱ که دشمنان رخنه در شهرهای مرزی و کردستان داشتند . مدتی که ترس و اضطراب و خوف دنیایی را تجربه کردیم ، در نگهبانی ها عضلات گردنمان مانند گردن جغد شده بود . جهت حمله دشمن خصوصاً در تاریکی شب قابل تشخیص نبود . روزهای شاید استراحت کمی معنا داشت ولی در شب هیچ بسیجی در این منطقه ایمن نبود ، تردد مطلقاً امکان پذیر نبود ، کمین بود و تامین جاده و هوشیاری ، اگر کوچکترین اشتباهی می کردی باید منتظر انفجار مین در جاده ، شلیک آر پی جی به طرف خودرو شما ویا سر بریده شدن توسط عوامل خود فروخته کومله و دمکرات می شدی . تک تیر اندازهای عوامل خود فروخته هم که فقط پیشانی را هدف قرار می داد . در این شرایط بودن در عربلنگ ، روستای خرم تا و گاه  و بیگاه تامین جاده در روستای کسنزان با حداقل امکانات کاری بس دشوار و طاقت فرسا بود . شش ماه بدون مرخصی بودن در میان منطقه ترس ، کجاست دوستانی که زنده ماندند ؟

مقابل مسجد روستای عربلنگ در سال 1361
نمای کناره مسجد روستا - پرویز ستوده شایق در حال شلیک خمپاره در سال ۱۳۶۱

دوستانم در سال 1361 در روستای عربلنگ
نفر دوم از راست پرویز ستوده شایق بسیجی در سال ۱۳۶۱
نفر دوم از راست یوسف دوستی که هنوز با او ارتباط دارم
سه نفر دیگر از بچه های ساوجبلاغ هستند که اسامی آنها را فراموش کرده ام

پریز ستوده شایق -مقابل مسجد روستای عربلنگ در سال 1361
اینهم عکس من در مقابل مسجد روستا در سال ۱۳۶۱
با عکس های امروزی مقایسه نکنید ، باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد .
این عکس مدیر وبلاگ نشاط کوهستان است

عربلنگ امروز :
امروز باخوشی تمام سفری به کردستان و بازدید از منطقه هراس را که اینک به برکت جمهوردی اسلامی امنیت در آن برقرار شده است داشتم . شادی و زیبایی را می دیدم و شاید می خواستم در این سفر بیاندیشم که تغییرات صورت گرفته است . شما در این شرایط چه احساسی خواهید داشت .

مسجد روستای عربلنگ در سال 1388
نمایی از گوشه مسجد روستای عربلنگ در سال ۱۳۸۸

در گوشه همین مسجد در همین محل در سال 1361
نمایی از مسجد روستای عربلنگ در سال ۱۳۶۱
از راست اولین نفر تفنگ به دست من هستم

 بچه های روستای عربلنگ در سال 1388 و من
بچه های روستای عربلنگ ومن در فروردین ۱۳۸۸
دیگه خبری از جنگ و هراس و دلهره نیست

روستای کسنزان

نام روستای کسنزان را در زمان جنگ زیاد شنیده بودم ، در زمانی که در روستای عرب لنگ مستقر بودیم ، وحشت از تجمع مخالفان انقلاب در این روستا ، از آن یک مکان رعب و وحشت در ذهنم ساخته بود . ۲۷ سال پیش بارها به این روستا حمله کرده بودیم ولی چه عملیاتی که روزهای در حوالی آن مستقر می شدیم و شب ها همه چیز خارج از کنترل بسیجیان مستقر در منطقه بود . رعب و وحشت بریده شدن سر توسط سیمهای غواصی دشمنان انقلاب همیشه اصطراب را در وجودمان حاکم کرده بود . دیدن سرهای پاسداران و دوستانمان که پوست سر آن کنده شده بود شاید در نسل فعلی حتی در ذهن هم نگنجد . ولی در دهه شصت ، زمانی که به صورت داوطلب در کردستان حضور می یافتی می دانستی که مسیر که رفتی بازگشتی نخواهد داشت . در چنین شرایطی نام کسنزان را بارها شنیده بودم .
روستائیان نیز گرفتار جنگ داخلی بودند از یک طرف کومله و دمکرات های مستقر در منطقه باعث سردرگمی آنها شده بود و  از طرف دیگر فقر و عدم فعالیت های فرهنگی تصمیم گیری مناسب را از آنها سلب کرده بود .

اما کسنزان امروزی :
روستایی که به ماسوله کردستان می ماند . در ۳۸ کیلومتری شهرستان سقز و بسیار خوش آب و هوا ، چرا به این روستا رفتم داستان یک حس غریب زمان جنگ است . دوست داشتم محل حضورم در سال ۱۳۶۱ را که روستای عرب لنگ ، خرم تا بود دوباره ببینم اینبار بدون هراس ، البته هنوز نگرانی هایی در دل داشتم ولی دیگر جای نگرانی نبود . باید می رفتم و رفتم دیدم روستائیانی که با آن لحجه شیرین کردی شان خوش آمد گفتند . از چشمه آب مقدس کسنزان آبی برداشته و با گرفتن چند عکس با روستائیان ، بازگشت به سمت عرب لنگ و سقز را در پیش گرفتیم .

نشاط کوهستان

http://neshate-koohestan.blogfa.com

http://neshate-koohestan.blogfa.com

در مسیر بانه

اگه جاده سقز بانه رو طی کرده باشید ، طبیعت بسیار زیبایی خواهید دید . من در ایام عید از این جاده گذشتم ، اطراف جاده پر از آبشارهایی بود که به سمت جاده سرازیر بود . بسیار منظره زیبایی را بوجود آورده بود . منطقه فوق العاده قشنگ و تپه ها لکه های سفید برف را روی خود داشت .
در هر منطقه ایی در مسیر جاده اهالی محصولات آن منطقه را در معرض فروش قرار می دهند . در مسیر سقز به بانه در استان کردستان نیز چون منطقه دامپروری و محصولات لبنی دارد از این رو یکی از محصولاتشان دوغ است . دکه های کباب فروش هم در مسیر رودخانه خواهید دید . در زمانی که ما رفتیم هوا سرد و باد شدید می وزید کباب فروش ها و آلاچیق دارها زیاد نبودند .
بطری ها و دبه های دوغ توسط اهالی منطقه در طول مسیر به در زیر آبشارهای مسیر  معرض فروش گذاشته شده بود . اگر گذرتون به این جاده افتاد حتما چند از آنها را تهیه کنید . فوق العاده خوشمزه است .

http://neshate-koohestan.blogfa.com

http://neshate-koohestan.blogfa.com

http://neshate-koohestan.blogfa.comا

شیرمرد کوچک -        از خاطرات جبهه جنگ

       اینجا یکی از موقعیت های پس گرفته شده از دشمن در ارتفاعات سومار در غرب کشور ایران ، هم مرز با عراق و مشرف به شهر مندلی عراق در سال 1361 است .
   ما از طرف بسیج به خط مقدم جنگ اعزام شده ایم . شب گذشته عملیات سنگین مسلم ابن عقیل در این منطقه به وقوع پیوست مواضع از قبل پیش بینی شده به همت بسیجیان دلاور یکی پس از دیگری تسخیر شد . ما مشغول تحکیم استحکامات خود هستیم .
   نوجوانی را می بینم که توجه مرا به خود جلب کرده است . من حتی نام فامیلی او را هم به یاد ندارم ، درسهای بسیاری از شهامت و مردانگی و بزرگی او آموختم . صفحه زندگی ام مربوط به این نوجوان هیچگاه از خاطراتم پاک نشده و نخواهد شد . نام او حیدر و وظیفه اش در خط مقدم ، شکارچی تانک دشمن با سلاح آر-پی-جی 7 بود ، برای شکار تانک به جلو رفته بود . تانک تی 72 یکی از شکارهایش بود که سالم به دستش رسیده بود . در عملیات های قبلی چندین بار مجروح شده بود ، دست چپش هنوز توی کچ بود و انگشتان دستش را گویی به چارمیخ کشیده اند ، ولی از بیمارستان فرار کرده و دوباره خودش رو جهت ضربه زدن به دشمن بعثی عراق به خط مقدم جبهه رسانده بود .
    من نام او را شیر مردکوچک گذاشتم ، او با سنی کم نترس بود و دل شیر داشت. نمی دانم می گفتند شناسنامه اش را دستکاری کرده است . به نظر بیش از 14 سال نداشت ولی گویا تجربه چند زندگی را به همراه دارد . یک تنه به خط دشمن می زد و تمام تلاش من برای جلوگیری از او جهت احتیاط بیشتر و رعایت قواعد و اصول جنگ همیشه ناکام می ماند . فرمانده ما چند ماه با حیدر تجربه جنگ داشت ، توصیه می کرد خودم را بابت نصیحت و توصیه حیدر خسته نکنم . من هم دیگر بجای نصیحت اوسعی کردم تا منش و رفتارهای او را الگو قرار دهم .
   نمازهای شبانه اش همراه با هق هق گریه اش مانند بچه ایی می ماند که تک و تنها در تاریکی از والدین خود به دور مانده است . نمازهای اول وقت او باورهایش را تقویت می کرد و لبخند های روی لبانش به رایگان در اختیار همه بود ، کمک به دیگران و انجام کارهای مشترک او زبانزده همه شده بود .
    باورم نمی شد که این گریه های شبانه او می تواند نیروی جنگندگی او را هزاران بار افزایش دهد . ولی من به چشم خود دیدم ، نمازهای سر وقت او را ، لبخندهای دائمی ،کمک به کارگروهی از او مردی ساخته بود بزرگ ، در آن سال شاید خود من هم سن و سال زیادی نداشتم ولی او را کامل تر از خویش یافتم و آرزو می کنم اگه این پیام بدستش می رسه بهش بگم که حیدر ، اون دکتره گروهان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) ، ( بعداً گروهان به گردان و تیپ به لشگر تبدیل شد )که به حرفاش گوش نمی دادی منم و شاید دیر فهمیدم بزرگیت را به همین خاطر آرزو می کنم هر جا که باشی سالم و تندرست باشی .

بسیجیان گم شده در پیج و خم زندگی امروز  - عاشقان پاک دیروز

منطقه عملیاتی سومار در غرب کشور در سال 1361

در نبرد بین روزهای سخت و انسانهای سخت ،
این انسانهای سخت هستند که می مانند نه روزهای سخت


از نظرات شما :
شنبه 7 دی1387 ساعت: 18:1 توسط:دوست
با سلام.
جناب ستوده چهره ات خیلی تغییر کرده دلت چطور؟
راستی آن زمانها به کوهنوردی علاقه داشتی یا اصلاَ فکر میکردی روزی کوهنورد شوی؟

یکشنبه 8 دی1387 ساعت: 7:53 توسط:قلخانی
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. شهيد سيد مرتضي آويني
 

رگبارهای شبانه  - خاطرات جبهه

    سال ۱۳۶۲ در یکی از مناطق جنگی غرب کشور در سومار بودیم . عملیات با موفقیت انجام شد . برای نگهداری مواضع تسخیر شده نیرو به اندازه کافی نداشتیم . تعداد حملات توپخانه ایی دشمن زیاد شده بود . من بودم و تعدادی بسیجی که از استان خراسان شبانه آمده بودند . فرمانده نگهداری از یک قسمت خط را به من سپرد و پنج بسیجی را هم در اختیارم گذاشت . تنها کسی که روز قبل منطقه را نصفه و نیمه دیده بود من بودم ، البته چه دیدنی که در حد چند ثانیه ایی سرمان را از سنگر بیرون می آوردیم و همین باعث ارسال خمپاره و توپ های مستقیم دشمن می شد .
     صدای پرواز گلوله های سرخ مانند مزاحمت مگس از کنار گوش مان شنیده می شد . چه باید می کردیم . ترس بود ، ایمان بود و انجام وظیفه ، هدف مشخص بود ایستادگی و حفظ مواضع به همین خاطر خشاب اسلحه ها را پر کردیم و تا صبح محل های مشکوک را زیر آتش گرفتیم . 
 دوستان بسیجی مشغول پرکردن شدند و من هم رگبارهای شبانه بود که به سمت دشمن روانه می کردم . لوله تفنگ فرصت خنک شدن نداشتند و سرخی آن نیز ممکن بود کار دستمان بدهد . صبح که کمی هوا روشن شد اطراف مان پر شده بود از پوکه فشنگ های شلیک شده در شب قبل ، با طلوع خورشید خیالمان کمی آسوده شد و توانستیم استراحتی به چشمان خود بدهیم . در حالی که رگبارهای شبانه باعث شده بود از لحاظ شنوایی نیز چند ساعتی گیج باشم و بر کتف خود ضربات قنداقه تفنگ به یادگار داشته باشم .
      رگبارهای شبانه برگی از زندگی من است و زندگی بسیاری از همسنگرانم ، هر چند از این صفحات رزمندگان بسیار بر خود دیدند و اکنون به فراموشی سپرده شده اند . ویا در پیچ و خم های زندگی گیج می زنند و به جای ضربات قنداقه تفنگ در اثر شلیک ، ضربات زندگی را تحمل می کنند . 

 

خاطرات جبهه : دعوت به ناهار با یک روش ابتکاری

روستای عربلنگ ، شهرستان سقز ، کردستان سال   ۱۳۶۱بود .
حدود ۵ ماه بود در پایگاهی در این روستا مستقر بودیم . من به عنوان مسئول درمانگاه کوچکی در روستاپرویز ستوده شایق - روستای عربلنگ،سقز ، کردستان سال 1361 خدمت می کردم . با اینکه  با یک آموزش پزشکی مختصر در بیمارستان نجمیه به منطقه اعزام شده بودم ، منو دکتر خطاب می کردند .
   در سال ۶۱  اعزام نیروی بسیجی برای کردستان به دلیل رعب و وحشتی که توسط دشمنان داخلی ایجاد شده بود کمتر بود به همین خاطر شاید نیروهایی که اعزام می شدند تا ماه ها نمی توانستند به مرخصی بروند .
   در روستا تقریباً کار مشخصی نداشتیم ، کلاس های آموزشی و دوره های مختلف نظامی هم تا اندازه ایی گیرایی داشت . عملیات شناسایی نیز هر از چندگاهی صورت می گرفت و بیشتر از چند روز وقت ما رو نمی گرفت .
   چون داخل روستا مستقر بودیم ، سعی می کردیم به روستاییان در کارهای کشاورزی و عمرانی کمک کنیم . من شاید بیشترین کمک را در کمک کشاورزی به روستائیان ارائه می کردم به همین خاطر تمام روستائیان احترام خاصی به بنده قائل می شدند . دنبال موقعتی بودند که به نحوی جبران کنند و من هم به بهانه های مختلف عذر خواهی می کردم .
 یک روز یکی از اهالی روستا سراسیمه به مسجد آمد که پایگاه ما آنجا بود و گفت مادرش شدیداً مریض است و از من خواست به دیدنش بروم ولی خواستم که او را به درمانگاه منتقل کند ولی گفت که حالش وخیم است . من ابتدا نپذیرفتم ، چون توصیه شده بود به منازل افراد نرویم ولی با اصرار دوستان و فرمانده پایگاه قبول کردم . با اضطراب زیادی دوان دوان یک فاصله ایی را طی کردیم . نگران بودم که چه کاری می توانم برای بیمار انجام دهم ، ذهنم کاملاً مشغول بود .هر چه سعی می کردم از وضعیت بیمار بیشتر مطلع شود ، آن فرد با گفتن نمی دانم طفره می رفت . 
بالاخره به درب منزل بیمار رسیدیم ، در آنجا آثاری از ناراحتی اطرافیان ندیدم ، حتی لباس های نو و زیبای کردی به تن داشتند ، دیگه داشتم گیج می شدم که وارد منزل شدیم . به محض ورود به منزل آن شخص به جای دیدن بیمار سفره گسترده ناهار را در مقابل چشمانم دیدم که اهالی جشن کوچکی گرفته بودند و چون می دانستند اگر برای جشن دعوت کنند من نمی رفتم ، با این بهانه مرا به ناهار دعوت کردند و من نیز به ناچار پذیرفتم .خوب دیگه اینم یه روش ابتکاری برای دعوت به ناهار بود .
   اهالی با صفای این روستا خیلی مهربان بودند و هر کار مثبتی که برایشان انجام می شد سعی می کردند جبران کنند . این شاید یکی از خاطراتی باشد که من هیچگاه آنرا فراموش نخواهم کرد .
شاد و با نشاط باشید .

خاطرات جبهه - عبور از میدان مین

    در یکی از عملیات های جبهه غرب در سال 136۱ و در منطقه عملیات کوهستانی سومار ، برای رسید به مواضع درگیری مستقیم با دشمن بعثی با استفاده از تاریکی شب باید از بین میادین مین که  توسط افراد تخریب چی خنثی شده بودند عبور می کردیم . می دونید که میدان مین ، محوطه ایی است که توسط مین های ضد نفر ( مین های گوجه ایی معرفترین آنها بود ) و مین های دیگر کاشته شده در زیر خاک تشکیل می شود،  که در مبادی ورودی از این حربه برای جلوگیری از ورود نیروهای حمله کننده استفاده می شود . این مین ها به وزن نفرات حساس هستند و به محض گذاشتن پا روی آن و یا هر شئی دیگر چاشنی عمل کرده و مین منفجر می شود و باعث کشته و زخمی شدن نفر می گردد . انفجار هر مین باعث مطلع شدن دشمن از عبور نیروهای خودی نیز می شود . و گاهی این مین ها توسط تله های انفجاری به یکدیگر متصل می شوند و یکی باعث چاشنی شدن بقیه مین های می شود .

در چنین مواردی  نفرات تخریب چی در میدان مین مسیری به عرض حدود نیم متر را پاکسازی می کنند و با نصب تسمه های سفید مسیر گشایش شده را علامت گذاری می کنند .

پرویز ستوده نفر سمت چپ پرچم دار - 1361

     داستان من از زمانی شروع می شود که به یکی از این میادین برخوردیم که پاکسازی نشده بود ، فکر می کنید چکار باید می کردیم ، بله پاکسازی مسیر ، اما فرصت در موقع عملیات وجود نداره . درگیری تا چند لحظه دیگر آغاز خواهد شد و دشمن با زدن یک منور منطقه را روشن کرده و همه را به تیربار خواهد بست . پس در چنین شرایطی به سرعت باید از میان میدان مین عبور کرد . می دانید که عبور از میدان مین نیز ریسک بالایی داره و احتمال شهادت افراد عبور کننده بسیار بالاست .

     فرمانده بسیجی های رزمنده را جمع کرد و اوضاع بسیار وخیم را برایشان تشریح کرد . و در خواست کرد که یک نفر به عنوان داوطلب از میان میدان مین عبور کند و چنانچه شهید شد بقیه بتوانند سالم عبور کنند ، البته احتمال اینکه دو یا سه نفر لازم باشد نیز وجود داشت که با جانفشانی باعث باز  شدن مسیر مین گذاری می شدند . اتفاق مهمی در شرف وقوع بود ، شما چی فکر می کنید . بله تمامی نفرات از جمله خود من برای عبور از میدان مین داوطلب شدیم . تصمیم سختی پیش روی فرمانده بود تا بالاخره  یکی از افراد را که اصرار زیادی داشت انتخاب و راهی میدان مین نمود . با سرعت تمام و با گفتن شهادتین بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند به راه افتاد .اشکهای بی صدا بود که برای همرزم مان روانه می شد . می دانستیم که تا لحظاتی دیگر بدن تکه تکه شده به هوا بر خواهد خواست ، بر خی چشم دیدن آن صحنه را نداشتند و به سجده افتاده و دعا می کردند . گریزی از رفتن نبود ، راه دیگری نیز برایمان نمانده بود ، زمان به  سرعت در حال سپری شدن بود .

      با یا حسین وارد میدان مین شد و به سرعت تمام مسیری را برای حرکت انتخاب کرد و دوید ، وای خدایا شکرت در مسیر که انتخاب کرده بود مین وجود نداشت و به انتهای مسیر رسید . آنروز اصطراب را در گوشت و پوست و استخوان خود حس کردیم و همگی از خدای منان سلامتی همرزم عزیزمان را خواستار شدیم . معجزه ایی دیگر تحقق یافت و او و بقیه نفرات از میدان مین به سلامت   عبور کرده و دقایقی بعد سنگرهای دشمن یکی پس از دیگر تسخیر شد .


ازنظرات خوب شما:
سه شنبه 2 مهر1387 ساعت: 23:11 توسط:غزل
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید،پوسیدند
وگم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت.

به راستی چه آمد بر سر ما که آن روزها را همراه گلهای پرپرش فراموش کردیم؟
یادشان سبز

خاطرات جبهه - زخمی شدن حاجی

     در گيرودار پاتك دشمن گلوگه هاي خمپاره بود كه به سمت سنگرهاي ما از طرف دشمن روانه مي شد . در اين مواقع بايد دراز كش روي زمين خوابيد تا تركش هاي توليد شده در اثر انفجار از بالا سر عبور نمايد . البته بعد از مدتي با شنيدن صداي خمپاره بدن انگار رفلكس نا خود آگاه نشان مي دهد و بي اختيار با صداي صوت خمپاره در حداقل زمان ممكن روي زمين مي خوابي و بلافاصله هم بر مي خيزي . هماهنگي در اينكار خيلي سريع انجام مي شود . خوب اينا رو چرا گفتم براي اينكه داستاني از حاج آقا جوادي (جوادي اسم واقعي او نيست ، اسم واقعي همسنگرم را فراموش كرده ام اگه از مداركم پيدا كردم اصلاح خواهم كرد ) براتون تعريف كنم .
حاج آقا جوادي خاک خورده جبهه بود ،يكي از روزهايي كه درگير و آتش دشمن سنگين بود ، حاجی به دليل وزن زياد و چاق بودن دراز كش شدن برايش دشوار بود و از اينرو هيچوقت تقريبا دراز كش نمی شد و اتفاقي هم برايش تاکنون نيافتاده بود  .اون روز اصرار كرديم كه حاجي اينجا ميدون جنگه و تركش و خمپاره شوخي بردار نيست ، بیا و مثل بقیه رزمندگان موقع رسیدن صدای صوت خمپاره روی زمین بخواب . بالاخره با اصرار زياد راضي شد به محض شنيدن صداي خمپاره روي زمين بخوابد .
اما اتفاقي كه نبايد بيافتد افتاد ، تركش خمپاره ايي قسمت باسن حاجي رو يه خراش عميق انداخت ، فرياد حاجي بلند شد كه مقصر شما هستيد و بقيه ماجرا ، اما قضيه به اينجا ختم نشد من آموزش امدادگري هم ديده بودم . تصور كنيد يه نفر مثل حاجي از ناحيه كپل خراشي به عمق حدود ۱۰ سانت درش ايجاد شده و مي خواهي آنرا بانداژ كني ، يه نيم ساعتي هر چه گاز و باند استریل داشتم چپاندم روی زخم حاجي و چند تا هم چفيه به هم گره زديم ، دورن باسن او پیچیدیم ، فکر کنید چه وضعیتی پیدا کرده بود حالت پوشک بچه که نه اینگار یه پتو دور کمر او بسته شده است .در این وضعیت حاجي فقط مي توانست به حالت دمر قرار بگيرد و جابجایی او روی برانکارد فیلمی شده بود. خدا اون روزو نياره ما يك روز تمام با او بوديم و گفتيم و شنيديم . تلخ بود چون هم رزم ما زخمي شده بود و روحیه بخش شدبه خاطر اینکه حاجي با طنزهايي كه مي گفت روحيه بچه ها رو تقويت مي كرد . پس از آروم شدن اوضاع او را به درمانگاه صحرايي و از آنجا به بيمارستان منتقل كردند .

 سال 1361 جبهه غرب - ستوده

جبهه پرويز ستوده شايق


از نظرات خوب شما :
یکشنبه 31 شهریور1387 ساعت: 19:3 توسط:غزل
سلام جناب ستوده
خاطرات زیبای شما از جبهه حال و هوای اون روزها رو زنده میکنه امیدوارم فراموش ن
کنیم برای چه هدفی جنگیدیم و عزیزانی رو از دست دادیم.یادشان سبز

اتاق کوچک من از هوای دوست پر است
اتاق کوچک من بی هوای دوست مباد

خاطرات جبهه - اشک های مقدس

می خواهم خاطراتی از دوران دفاع مقدس بنویسم . به لحظاتی که کمتر می توان در مورد آن مطلب نوشت فکر می کنم. یکی از آنها اشک های مقدس بسیجیان عاشق در جبهه در زمان های قبل از عملیات بود . که در اینجا تقدیم دوستان ارجمندم می نمایم .
     زمزمه ایی در میان بچه های بسیجی در یکی از قرار گاه های نزدیک مرز غربی کشور بود ، خیلی ها در حال تردد بودند . هر چه به تاریکی شب نزدیکتر می شد افراد زیادی را می دیدم که به شدت همدیگر را در آغوش می گرفتند و تا نفر سومی پا در میانی نمی کرد همدیگر را رها نمی کردند . هم دیگر را بو می کشیدند ، دقایق بی شماره به چهره همدیگر خیره می شدند و در آخر اشکها بود که بر شانه های همدیگر جاری می شد . در زمان های قبل از شروع عملیات رسم بر این بود که می گفتندبوی خوبی به مشام می رسه .
    من همیشه دوست داشتم در میان نیروهای عمل کننده و خط شکن باشم ولی مثل اینکه سابقه من برای قرار گرفتن در کادر فرماندهی زیاد نبود از این رو به عنوان یک بسیجی عاشق با اکیپی همیشه آماده حرکت بودیم . سایه تاریکی شب دیگر خود را تحمیل کرده بود ، آخرین دعای توسل در چادرها و سنگر ها برپا شد . هیچ کس حوصله خواندن نداشت ، زمزمه های عم من یجیب بود که به صورت همنوا بدون اینکه هماهنگ کننده ایی وجود داشته باشد به گوش می رسید .
    نسل اول جنگ آنانی که فرصت حضور در مقدس ترین برهه تاریخی قرار داشتند می دانند ، برای نسل های بعدی می نویسم ، سمبل های  پاکی ها در یک جایی به نام جبهه ها گرد هم آمده بودند .
پیکی به سراغم آمد که برادر پرویز تو جزء گروهان مقداد از تیپ حضرت رسول هستی گفتم بله ، گفت موقع حرکت شماست زودتر جلو فرماندهی حضور داشته باش .
   در تاریکی کور سوی چادر خواستم قدمی به سمت بیرون چادر بگذارم ، گویی داخل چادر را آب پاشیده اند تمام جورابم خیس شد . بهش فکر نکردم چون می دانستم قدم هایم در مکان های مقدسی تبرک می شود . جایی که اشک چشم بیسیجیان در آنها جاری است . کجایی زمانه که آن احساس و آن پاکی را بتوانی به نوشتار در آوری . من نام آنها را اشک های مقدس گذاشتم و هر وقت دلم می گیره به اون عاشقان الهی فکر می کنم که خلوص درونی شان در کنار یکدیگر به نمایش گذاشتند .
درود و سلام به آن عاشقان و درود سلام وصلوات خداوند بر آن اشک های مقدس بسیجیان

بسیجیان در سال 1361 - ستوده

بسیجیان

کاکا صوفی امان الله در سال 1361 کردستان

تصاویر می مانند ،
آدم ها می روند ،
خاطره هاشون می مونه ،
روز های سخت می روند .
در کردستان سال ۱۳۶۱ بله شرایط اوج جنگ و دفاع مقدس ، مردانه جنگیدیم و استوار و سربلند خواهیم ماند . آدمای با صفایی مثل کاکا صوفی امان الله درس های زیادی برای بچه دبیرستانی آن موقع داشت ، از رشادت ها می گفت و از همت مردان نیک روز گار ، خیلی با صفا بود ، من نمی دونم چرا خاطرات این جور آدما هیچوقت از یادم نمی ره ، احساس قرابت عجیبی دارم دوست دارم هم صحبت شان باشم و پای صحبت های تاریخی آنها بنشینم . او خودش می گفت نزدیک ۱۰۳ سال دارد ولی اهالی روستا معتقد بودن نزدیک ۱۳۰ عمر کرده است . حساب و کتاب دست هیچکس نبود ما هم مهم نبود که سی سال کمتر داشته باشد یا بیشتر ، مهم صفا و صمیمت او بود که مرا وادار کرده پس از حدود ۲۶ سال به یاد او باشم . هیچ خبری از او ندارم ولی از اینگونه آدمها در اطرافمان زیادند ، بیاید قبل از اینکه دیر شود گپی با آنها داشته باشیم و خوشحالشان کنیم .

تصویر زیر :کاکا صوفی امان اله و پرویز ستوده شایق روستای عربلنگ سال 1361

کردستان - سقز - روستای عربلنگ - 1361 - ستوده

پرویز ستوده شایق - سال 1361 - کردستان روستای عربلنگ

خاطرات جبهه

به بهانه تجليل از ايثارگران پژوهشكده مهندسي جهاد كشاورزي در روز چهارشنبه مورخ ۱۶/۵/۱۳۸۷ در محل همايشگاه شهيد ساساني متن زير توسط اينجانب تهيه و براي حاضرين قرائت شد .

           با درود فراوان به روان پاك شهيدان ، همسنگران

          با سلام به رزمندگان بسيجي و سنگر سازان بي سنگر

از من خواسته شده به عنوان يك بسيجي خاطره ايي از زمان جنگ بگويم ، در انتخاب آن ترديد دارم .

مي خواهم از دفاعي صحبت كنم كه افتخار تاريخ ايران است .

مي خواهم از بزرگمردي صحبت كنم كه دلهاي ميليون ها انسان را در اقصا نقاط دنيا به هم گره زد .

مي خواهم از ملتي بگويم كه فرهنگ شهادت را ، ايثار و بسيجي بودن را و فداكاري را احياء كرد .

مي خواهم از مادري بگويم كه با وجود از دست دادن سه شهيد ، چهارمين فرزندش را نيز مهياي اعزام  به جبهه مي كرد .

مي خواهم خاطره هزاران گل پرپر شده اين سرزمينم را در كوچه پس كوچه هاي شهر فرياد بزنم .

مي خواهم از فرزندان شهيد بگويم ، كه هرگز صورت بابا هاي  خود را نديدند .

مي خواهم از عمليات ها خاطره تعريف كنم ، آنجا كه شير مردان بسيجي سينه سپر كردند و تا آخرين قطره خون خود ايستادند .

مي خواهم از سنگر سازان بي سنگر بگويم  كه در مقابل شليك  توپهاي مستقيم دشمن بر روي لودر و گريدر خود براي شهادت آماده بودند .

مي خواهم از ضجه هاي شبانه رزمندگان بنويسم ، آناني كه به خلوص واقعي دست يافته بودند .

مي خواهم از نوجواناني بگويم كه شناسنامه هاي خود را براي رفتن به جبهه دست كاري مي كردند .

مي خواهم از ملت غيور و يكپارچه بگويم ، از آناني كه پشتيباني از رزمندگان را به عهده داشتند .

مي خواهم از شب هاي عمليات بگويم، آن موقع كه آخرين راز ونياز را با خداي خود زمزمه مي كني .

مي خواهم از اشك هاي ريخته شده رزمندگان و مادران خاطره تعريف كنم . چه كسي درك كرده است اشك هاي معطر رزمندگان در شب هاي عمليات را .

مي خواهم از ميدان هاي مين و شهادت طلبي هاي همسنگرانم خاطره تعريف كنم . من خود شاهد بودم در يكي از عمليات ها به ميدان مين برخورد نموديم ، فرمانده چند نفر داوطلب خواست ، تمام نفرات براي شهادت اعلام آمادگي كردند .

مي خواهم از سوختن و تكه تكه شدن همسنگرانم خاطره تعريف كنم . آنجايي كه شهيد ددخاني رزمنده ايي از خطه ساوجبلاغ خرج آر-پي – جي اش در كوله آتش گرفت و در عرض چند ثانيه به خاكستر تبديل شد .

مي خواهم از هم رزمي بگويم كه با گلوله مستقيم توپ به هوا پرتاب شد و ديگر اعضاء بدن او را يكجا نديدم .

مي خواهم از شهرهايي بگويم كه علي رغم ، حملات دشمن قد بر افراشت .

مي خواهم از نو آوري ها و توانمندي هاي رزمندگان پشتيباني جنگ بگويم ، ساخت پل هاي شناور و عبور از گل و لاي و مقابله با شرايط نامساعد جوي در عمليات ها را متذكر شوم .

آيا كسي هست كه بتواند با يك خاطره ، اين قطعه ايي از زمان را ترسيم كند . قدر اين زمان را چه كسي درك خواهد كرد . نسل هاي امروزي كه زياد هم فاصله با نسل جنگ ندارند وقتي اين داستان ها  را مي شنود حالت خمودي و كسل كنندگي به آنها دست مي دهد .در حالي كه داستان تخيلي هري پاتر را دهها بار هم ببينند و بشنود باز خسته نمي شوند . با كدام خاطره مي توانيم ياد شهيدانمان را پاس داريم .

بله من در انتخاب خاطره ام ترديد دارم . نه اينكه نتوانم خاطره بگويم كه وجود شما در اين جمع خود يك خاطره است .

من به اين مي انديشم كه چه تاثيري در نسل هاي آينده داشته و خواهيم داشت .

اي همرزمانم در جبهه هاي جنوب كه پرپر شديد ويا در پيچ و خم زندگي گرفتاريد  . و اي  همسنگراني كه در جبهه هاي غرب در مقابله با دشمن و طبيعت سرد و خشن جنگيديد و اي  همرزمان من در جبهه كردستان كه در گرداب نقاق دشمنان داخلي و خارجي گرفتار بوديد .
بدانيد تلاشتان را ارج مي نهيم و بدانيد تا زنده هستيم قدر دان تلاش و همت شما هستيم .

 

و السلام   - رزمنده بسيجي-   پرويز ستوده شايق

16/8/1387

 

خاطرات خوشمزه

در سال ۱۳۶۱ منطقه عملياتي سومار بود .عمليات مسلم ابن عقيل ، تمرين هاي رزمي بسيار فشرده ايي براي اين عمليات تدارك ديده شده بود . در اين عمليات بايد ارتفاعات مشرف به شهر مندلي عراق را از دست دشمن خارج مي كرديم و نيروهاي خود در آن مستقر مي شدند . شب قبل عمليات دعاي توسل و نوشتن وصيت نامه بسيار داغ بود . در حسينه و چادرهايي كه دعا برقرار بود اشك هاي جاري شدن رزمندگان غير قابل وصف بود . فضا آن موقع در قالب كلمات امروز جاي نمي گيرد ، تكرارش هم بي فايده است . اينها را هرجا به دوستان امروزي تعريف كردم يا خنديد و يا به عنوان يك داستان تخيلي  و ساخته ذهن رزمندگان تعبير كردند به همين خاطر از اين ايثار و گذشت ها  من زياد نمي نويسم . بايد رزمنده بوده باشي تا درك صحيحي از شرايط ان موقع به تو دست بدهد . 

و اما خاطره خوشمزه :
در شب قبل كاملاً بچه ها توجيه شده بودند كه از سنگرهاي عراقي نبايد خوراكي مصرف كنند و چندين مورد مصموميت شديد در برخي عمليات ها ديده شده بود . فرمانده ترك زباني داشتيم كه خيلي روي اين مسئله تاكيد داشت . شب عمليات شده و ما با سختي تمام سنگرهاي دشمن را يكي پس از ديگري تسخير كرديم . به سنگر تداركات دشمن رسيدم . سوپر ماركت و شيك ترين فرشگاه ميوه فروشي و اغذيه فروشي در مقابل آن كم مي آورد . بالاخره بررسي كرديم در ورودي سنگر تله انفجاري يا آثاري از مين گذاري پيدا نكرديم . فرمانده فوق الذكر رسيد و هشدارهاي لازمه را تكرار كرد .
ما هم كه پي يك هفته عمليات سخت را به تنمان ماليده بوديم ، نياز به تجديد قوا و انرژي داشتيم . فرمانده كه از ما كمي دور شده يورش رزمندگان به اين سنگر آغاز شد . به نوبت تير اندازه مي كرديم و عده ايي به بهانه خشاب پر كردن به اين سنگر سر مي زديم . اي خورديم ... تا آن موقع موز، آناناس و ميوه هايي مانند سيب درشت و پرتغال كمتر حتي در تهران يافت مي شد چه رسد به جبهه دراين اوضاع بود كه فرمانده خبر دار شد البته نزديك هاي صبح بود كه بچه يا خورده بودند و يا با خود برده بودند تمام ميوه ها و كنسروهاي انواع و اقسام ميوه ها . فرمانده وقتي به سنگر مورد نظر رسيد كه اطراف آن تلبار شده بود از پوست موز و پرتغال و هسته هلو و ............... آي خوشمزه بود ............

رزمندگان در سال 1361 منطقه عملياتي سومار - ستوده

نظرشما ؟


سه شنبه 15 مرداد1387 ساعت: 16:7توسط:ع- نوري از اصفهان

باسلام :آقای ستوده خاطره جالبی بود براستی باور کردن آن ایثار گیری ها برای نسل امروز مشکل است هما نگونه که در آنروز نیز برای خیلی ها مشکل بود بیاد دارم وقتی از جبهه بر میگشتیم در قسمتهایی از همین تهران خودمان وبعضي از شهرهاي بزرگ در اطراف بعضی از پارکها انواع غذاها در کنار انواع ساز ها سرو میکردید از حاشیه های شمالی خیابان ولی عصر که می گذشتی وسالن های رستورانها را که نگاه میکردی انگار نه انگار که در غرب وجنوب کشور برای دفاع از وطن بهترین جوانان مان در حال پرپر شدن هستند تا اینکه جنگ شهر ها آغاز شد آن وقت بود كه عده اي فهميدند كه مثل اينكه در اين مملكت جنگي هست شخصي تعريف ميكرد حين فرار از شهر در كناره روستايي به ساختماني برخورديم براي در امان ماندن سرما به داخل آن پناه برديم متوجّه شديم غسالخانه است. زنان با ترس ووحشت نه از بمباران كه از وحشت غصّالخانه خوابشان نمي برد امّا چاره اي نبود كه جهت امان ماندن ازسرماي سوزان زمستان درآنجا اطراق كنيم تا فردايش براي خود چاره اي بينديشيم آري ما همه در معرض امتحان هستيم وخدا بايد بما بفهماند ملّتي كه صداي يا حسين ياحسينش ترك نميشود كدامينشان روي مرام حسيني خود باقي هستند خوشا به سعادت آن هاييكه رفتند وكار حسيني كردند وآنهاييكه ماندند رسالت خواهرش زينب را به عهده گرفته اند.
http://www.noori1331.blogfa.com/


سه شنبه 15 مرداد1387 ساعت:   17:57   توسط:محمدرضا ياوری

واقعا وقتی به این چهره های مصمم ونورانی که نگاه می کنیم و خلوص عمل را در آنان با همه خوش مزگی ها می بینیم یاد سخن آن پیر مراد نمی افتیم که می گفت:   جنگ برای ما تحفه ای الهی بود که از آن غافل بودیم.  و واقعا غافل بودیم.با دقت بنگرید که چه بر سرما آمده!!!

یاد ایام گذشته در سال 1361

کو آن دوستان جبهه و همسنگرانم   ؟اگر هستید نشانی برایم بفرستید بله در جبهه ها بودیم ما ، در سال ۱۳۶۱ جنوب ، غرب و هر جا که عملیاتی بود . گردان مقداد را به یاد دارم در تیپ محمد رسول الله (ص) بودیم . هنوز لشگر نشده بود . سومار و عملیات مسلم ابن عقیل که گم شدیم در کوچه پس کوچه های مندلی ، از یاران هیچ نماندند مگر به تعداد انگشتان دو دست ، شاید هم کمتر
پس از عملیات در شلوغی جنگ ما دشمن را دورتر دیدیم ، رفتیم و رفتیم تا وارد شهر مندلی عراق شدیم . غافل از اینکه از جبهه خودی هم جلوتر رفته ایم . برای بازگشت چگونه می توانی بگویی ما خودی هستیم . هم از پشت سر توسط عراقی ها و هم از روبرو توسط خودی ها زیر آتش گلوله قرار گرفتیم . وقتی به بالا رسیدم که دور و برمان کسی نمانده بود . چرا ما ماندیم و آنها رفتند .
اگر می دیدی رزمنده ایی را بو می کشیدی ، به دور او می گشتی ، وراندازش می نمودی ، اینگار این آخرین بار است که او را می دیدی ، یعنی همین بود ، دیگر به بازگشت او امیدی نبود . آیا می توانی در این شرایط بوده باشی . نه ممکن نیست چون آن زمانی صاحبی داشت و برآن شده بود تا عده ایی را بیازمایند . آزموده شدند اما بهایش را سنگین پرداختند .
کو آن یاران من که حتی اسم شان را هم از یاد برده ام ، لعنت بر این حافظه و عدم شناخت زمان زندگی ام در میان پاکان ، که نه نامی و نه نشانی از آنها برجای نمانده است . برخی تصاویر هم با فاصله زمانی شان چهره ها ، بلکه خاطره ها را با خود برده است . در سال ۱۳۶۱ از دوربین دیجیتال که خبری نبود تا هر چقدر دلت خواست عکس بگیری و صحنه ها را به تصویر بکشی ، گاهی کسانی که از شهر می آمدند یک حلقه فیلم ۱۲ تایی یا حداکثر ۲۴ تایی با خود می آورند که آنهم در دوربین های بدون حفاظ خاک می خورد گرفتن عکس برایمان یکی از دشوارترین کارها بود تا به آیندگان بگویم که چه شد ؟ ما که بودیم و چه کردیم ؟ اما حیف از یاران سفر کرده ، به یادشان افتادم ، قلبم به سویشان پر کشید . این چند سطر را تقدیم شان می کنم و از شما که حوصله می کنید و می خوانید سپاسگزارم .

جبهه 1361

جبهه سال 1361 ستوده

جبهه ستوده

کردستان 1361

نظر حسن پور

رهسپاریم با خمینی تا شهادت

فراموش شدگان  جنگ . . . .
چقدر یه دفعه دلم تنگ جبهه ها شد . یاد دوستانم ، یاد یک رنگی ها ، یاد عشق واقعی
افتخارم این بود پشت پیراهن بسیجی ام نوشته " رهسپارم با خمینی تا شهادت " نقش بسته است .

پرویز ستوده شایق در کردستان 1362

اینجا روستای عرب لنگ از روستاهای شهرستان سقز در کردستان سال ۱۳۶۲ غرش خمپاره ها هم خاطراتی داشت ، خاطرات غرور و سربلندی ، این دنیای فراموشی است که فراموش می کند ......

پرویز ستوده شایق در کردستان 1362

شب را تا صبح مانند جغد باید گردنت را می چرخاندی ، در تاریکی مطلق ، حتی صدای خش خش برگ ها هم راحتت نمی گذاشت . این بود که صبح  طلوع آفتاب هم  نمی توانست خواب را  برهم زند .

پرویز ستوده شایق در کردستان 1362

سمت راست بسیجی  پرویز ستوده شایق درسال ۱۳۶۲ گردان جند اله

ستوده کردستان 1362

یاد ایامی که بگذشت . . . .

سال ۱۳۶۱  :  کردستان - سقز - روستای عرب لنگ

نفر وسط پرویز ستود شایق

کردستان سال 1361

 تا که بودیم نبودیم کسی 
                  کشت ما را غم بی هم نفسی
                                        تا که خفتیم همه بیدار شدند
                                                      تا که مردیم همگی یار شدند
                                                                   قدر آن شیشه بدانید که هست
                                                                                     نه در آن موقع که افتاد و شکست

 (از سهندیم )

کردستان 1381 پرویز ستوده