خاطرات ماندگار
از ابتدای عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار در غرب کشور ، مشرف به شهر مندلی عراق حضور داشتم ، فرزند دامنه های سبلان بودم و به طبع زندگی در کوهستان بخشی از عمرم را تشکیل می داد ، در کوهستان راحت بودم ، چون بارها و بارها مسیرهای کوهستانی را در ییلاق های دامنه سبلان که الان به پیست اسکی آلوارس تبدیل شده طی کرده بودم ، در ابتدای عملیات گفتند باید ارتفاعات سومار را تسخیر کنیم ، با سرعت تمام از کوه و تپه بالا رفتیم ، البته تعدادی که از میدان مین جان سالم به در برده بودیم ، خیلی زود به ارتفاعات رسیدیم ، قرار بود یک هفته بدون آب و غذا بمانیم ولی در همان شب اول ارتفاعات به تصرف ما در آمد ، فکر کردیم اشتباه می کنیم وارتفاعات اصلی در جلوتر قرار دارند با این فکر در تاریکی و زیر رگباری از گلوله ما به بلندی های فکر می کردیم که باید تسخیر کنیم ، نه جی پی اس بود و نه درکی از فاصله و ارتفاع ، فقط باید می رفتیم و رفتیم ، تعداد از سنگرهای عراقی را با نارنجک منفجر کردیم ، سنگر تدارکات شان را هم غارت کردیم ، البته احناس موجود در آن را به غنیمت گرفتیم ، هر چند دستور این نبود ، چون زیر هر یک از وسایل مین کار می گذاشتند ، به محض برداشتن منفجر می شدند ، این یکی از دست عراقی ها هم در رفته بود ، طعم سیب تازه در اوج جنگ با چاشنی شوخی بچه خیلی در افزایش روحیه تاثر داشت ،
خلاصه پس از اینکه دلی از عزا در آوردیم و مقداری آذوقه در کوله و جیب هایما ذخیره کردیم ، از ارتفاعات سرازیر شدیم به سمت شهر مندلی عراق ، البته بعدا فهمیدیم که در راستای شهر مندلی عراق حرکت میکنیم ، نمی دونستیم کجا می ریم ، در مسیرمان سر از یک بزرگراه در آوردیم که بوی آسفالت می داد ، صورتم را به کف آسفالت خیابان می مالیدم ، شاید خواب بودیم و یا شهید شدیم ، عجب اوضاعی بود ، در میان دود و آتش و رگبار یک جاده آسفالت شده را می دیدیم ، اینجا کجاست ... با بی سیم چی اهل مشهد که بشدت ترسیده بود موقعیت را پرسیدیم ، گفتند شما در اطراف مندلی عراق هستید هر چه زودتر برگردید ، مگر می شد زیر رگبار خودی از جلو و رگبار دشمن از پشت سر دوباره صعودی به ارتفاعات داشته باشیم ، حدود 8 نفر یودیم ، چاره ایی نبود باید باز می گشتیم ، به فرمانده خط اطلاع دادیم که ما خودی هستیم می خواهیم برگردیم ، بیچاره فرمانده آذری زبان مان به قدری فریاد زده بود که این بچه که میان بالا خودی هستند نزنیدشان صدایش کاملا گرفته بود ، در حین بالا آمدن از مقابل نیروهای خودی ، فقط دو نفر سالم رسیدیم ، 4 شهید و 2 زخمی ، که شهدا در روز بعد پس از گرفتن مناطقی که ما شب قبل نفوذ کرده بودیم به سمت نیروهای خودی منتقل شدند و سه مجروح نیز جراحات شان در حدی نبود که نتوانند خود را به سنگرهای خودی برسانند . تازه فهمیدیم از نیروهای خودی هم جلوتر رفته ایم .یک شب پر اضطراب که تخمینی از مسافت طی شده نداریم ولی میدانیم که از تاریکی شب عملیات تا صبح که تقریبا هوا روشن شود ما در حرکت بودیم ، البته کمی شانس با ما یار بود که توانستیم به یک بیسیم چی برخورد کنیم ، که دیدن بیسیم چی کم سن تر از خودمان هم در نزدیک مندلی عراق خود داستانی است که دیگر جرات بیان آن نیست ،به دلیل طولانی شدن ..... بماند
سال 1361
سال 1391
30 سال گذشت
خیلی ها که بودند الان نیستند ، یا آن موقع پرواز کردند و یا در پیچ و خم کوچه های زندگی گم شدند ، آنهایی هم که ماندند ، هیچ علاقه ایی به شنیدن حرفایشان نیست ، دنیای دیجیتال همه را مشغول کرده ، جای برای گفتن قصه مان نیافتیم ، آمدم در این محیط شاید بتوانیم بخشی از خاطرات جوانی ام را بازگو کنم ،
کاش کرسی ها بر قرار می شدند و نقل قصه های شنونده ایی می داشت ، در جایی که فرزندان نزدیک علاقه ای به شنیدن ندارند ، هیچ انتظاری نیست دیگران شنونده باشند .......... این نیز بگذرد
پرچم در دستان من است و یارانم که هیچ خبری از آنها ندارم ، حتی اسامی نیز به پرواز در می آیند ....
1361 و من

مدیر وبسایت : پرویز ستوده شایق