شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا !


مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت .
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب .
ستاره می تابید .
بنفشه می خندید .
زمین به گِردِ سر آفتاب می گردید !
همان طلوع و غروب و

همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو ،
آن گیر و دار ،

آن تکرار
همان زمانه

که هرگز نخواست شاد مرا !


نه مهر گفت و نه ماه
نه شب ، نه روز ،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید ، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته !
غباری به چنگ باد هوا است ؟


تو ای سپرده دلم را به دستِ ویرانی !
همین تویی تو ، که _ شاید _
دو قطره ، پنهانی
_ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی _
سرشکِ تلخی در مرگِ من می افشانی !
تویی !
همین تو ،

که می آوری به یادمرا .

از : donyayemakous.blogfa.com