.....

در گير و دار زندگي شهري ناگهان خود را دچار روزمرگي روز افزون مي يابيم. هر از گاه از شهر بيرون ميزنيم و به دل طبيعت پناه مي بريم .آنچان سرمست از لذت هاي بي شمار آن مي شويم كه احساس مي کنیم بخش زندگي در طبيعت به زندگي اصلي ما تبديل شده است. در شهر كار مي كنيم تا ايان خوبي را در دل طبيعت بگذرانيم. با كوهستان كه آشنا مي شويم، علاوه بر لذتهاي بي حد و وصف، سختي هايي را مي چشيم كه حس پايداري و مقاومت را در ما تقويت ميكند.بيشتر خطر ميكنيم تا استقامت بيشتري داشته باشيم. اينجاست كه اگر تا قبل از اين به تنهايي يا به صورت آماتور كوهنوردي ميكرديم، عقل سليم حكم مي كند كه "نياز به مشاوره" داريم. روي به باشگاه ها و گروه هاي كوهنوردي مي آوريم. براي چه!؟ براي استفاده ار تجربيات، براي آموزش ، براي اينكه اصولا "بزرگتر"ي باشد تا به موقع هشدار لازم را به ما گوشزد كند. اگر راه را از بيراه تشخيص نمي دهيم گوش ما را بگيرد و به مسير اصلي هدايت نمايد. والدين ما نيز به اعتماد همين "بزرگتر" ها ما را به آنان مي سپرند و ديگر كمتر خبري از آن نگراني هاي مادرانه و پدرانه ي پيشين در ايشان يافت مي شود.


از اينجا به بعد انتظار مي رود   .......... ادامه در همخانه ها